سلمان ساوجی:ملک را چون مسیح آورد در سیر هوای صحبت خورشید در سیر
❈۱❈
ملک را چون مسیح آورد در سیر
هوای صحبت خورشید در سیر
به یاران گفت: «کشتیها بسازید
به کشتی بادبانها بر فرازید»
❈۲❈
صد و هشتاد کشتی را ساز کردند
دو او چیزی که میبایست بردند
به کشتیها درون ملاح میخواند
که بسم الله مجریها و میراند
❈۳❈
ملک در کشتیها بنشست تنها
چو خورشید فلک در برج جوزا
چهل روز اندر آن دریا براندند
شبی در موج گردابی بماندند
❈۴❈
ز روی آب ناگه باد برخاست
ز هر سو نعره و فریاد برخاست
شب و کشتی و باد برخاست
ز هر سو نعره و فریاد برخاست
❈۵❈
شب و کشتی و باد و بحر و گرداب
حوادث را مهیا گشته اسباب
به یکدم بحر شد با شاه دشمن
ز سر تا پای در پوشید جوشن
❈۶❈
پر از چین کرد رخ کف بر لب آورد
بجوشید و ز هر سو حملهای کرد
به کشتی در، ملک را موج میبرد
گهی در قعر و گه در اوج میبرد
❈۷❈
گهی در پشت ماهی ساختی گاه
ز ماهی سر زدی بر افسر ماه
فلک سنگ حوادث داشت در دست
بزد کشتی جم را خرد بشکست
❈۸❈
در آمد آب و شه را در برآورد
ز چوبین خانهاش چون گل برآورد
همی گشت اندرون گرداب حیران
چو ما در موج این دریای گردان
❈۹❈
هر آنکس کو در این دریا نشیند
طریقی جز فرو رفتن نبیند
در آن دریا به بوی آشنایی
ملک میزد به هر سو دست و پایی
❈۱۰❈
ز تخت و بخت چون برداشت امید
ز کشتی تختهای را داشت جمشید
چو برگردید بخت آت تخت بشکست
به جای تخت شه بر تخت بنشست
❈۱۱❈
قضای آسمانی تخته میراند
فلک نقش قضا ز آن تخته میخواند
نگار خویش را در آب میجست
به آب دیده نقش تخته میشست
❈۱۲❈
سه روز آن تخته بر دریا روان بود
ملک ملاح و بادش بادبان بود
چهارم روز چون آن چشمه زر
بجوشید از لب دریای اخضر
❈۱۳❈
ملک را ناگه آمد بیشهای بیش
که بود آن بیشه از هر بیشهای بیش
ز انبوهی درختان به و نار
نمیدادند در خود باد را بار
❈۱۴❈
شده مقبوض چون فرهاد مسکین
غبار آلود و زرد و سیب و شیرین
ز گرم آلود سیب شکر آلود
خوش و شیرینتر از حلوای بیدود
❈۱۵❈
وهان فندق و بادام و پسته
به شکر خنده لب بگشوده بسته
انارش کرده دعوی با لب یار
همی زد سیب لاف از غبغب یار
❈۱۶❈
ملک زین غصه خون یار میخورد
به دندان سیب تن را پاره میکرد
انارش کرده با هم لعل و در جفت
به کار خویش میخندید و میگفت:
❈۱۷❈
«چرا چیزم باید جمع کردن
که خواهد دیگری آن چیز خوردن
ملک حیران به گرد بیشه میگشت
به کار خویش بر اندیشه میگشت
❈۱۸❈
که: «من زین ورطه چون یابم رهایی؟
مگر فضلی کند لطف خدایی!»
چو هندوی شب تاری در آمد
خیال زلف یارش در سر آمد
❈۱۹❈
ز سودای سر زلفین دلدار
شب تاریک میپیچید چون مار
گهی با آب میزد سنگ در بر
گهی با سرو میزد دست در سر
❈۲۰❈
غریب و خسته و تنها و عاشق
بلا همراه و دولت نا موافق
شب تاریک و برق نعره ابر
خروش موج و رعد و گریه ابر
❈۲۱❈
همه با شیر و ببرش بود مجلس
ندیمش بحر بود و وحش مونس
بسی در حسرت دلدار بگریست
چو ابر از شوق آن گلزار بگریست
❈۲۲❈
به زاری هر زمان میگفت: «دردا
که دردم را دوایی نیست پیدا
ازین ترسم که در حسرت بمیرم
مراد دل ز دلبر برنگیرم!»
❈۲۳❈
دگر میگفت: «تدبیرم چه باشد
درین سودا اگر میرم چه باشد؟
نه رنج راه عشقش برده باشم،
نه آخر در ره او مرده باشم،
❈۲۴❈
بسی برخویشتن چون مار پیچید
ره بیرون شدن جایی نمیدید
همی نالید و در اشک میسفت
به زاری این غزل با خویش میگفت:
کامنت ها