سلمان ساوجی:چو سیمین صبح سر بر زد ز خاور ز بحر چین برآمد ز ورق زر
❈۱❈
چو سیمین صبح سر بر زد ز خاور
ز بحر چین برآمد ز ورق زر
تو پنداری ز چین آن زورق نور
فرستاد از پی جمشید فغفور
❈۲❈
ملک طوفی به گرد بیشه میکرد
خلاص خویش را اندیشه میکرد
به دل میگفت: «آخر حور زادم
ز موی خویش تاری چند دادم
❈۳❈
که هر وقتی که درمانی به کاری
به آتش در فکن زین موی تاری؟
کنون این مویها با خویش دارم
از آن دارم که تا آید به کارم»
❈۴❈
ز پیکان آتشی در دم بر افروخت
بر آتش عنبرین موی پری سوخت
همین دم گشت پیدا نازپرورد
به پیش جم سلام بانو آورد
❈۵❈
ملک جمشید را گفت: «این چه حالست
که خورشید نشاطت در وبالست؟
همایونت نشیمن بود در روم
کدامت زاغ شد رهبر درین بوم؟
❈۶❈
ز دست حورزاد آمد به فریاد
که با او کردهای از دیگری یاد
چنان ماهی اگر رضوان ببنید
عجب دارم که با حوری نشیند
❈۷❈
برابر حوریزادی سرو آزاد
خطا باشد گزیدن آدمی زاد»
ملک گفت: «ای صنم کار دلست این
مکن منعم که کاری مشکلست این
❈۸❈
چه گویم که این سخن دارد درازی
چنین باشد طریق عشقبازی
فزون از شمع دارد روشنی خور
ولی پروانه را شمعست در خور
❈۹❈
شنیدستم که چون از ابر میخواست
صدف باران، خروش از بحر برخاست
صدف را گفت آب آه رو سیاهی
که پیش ما تو آب از ابر خواهی!»
❈۱۰❈
صدف گفت آنجا من از ابر نیستان
طلب میدارم ار تو بودی ترا آن
چرا بایست کرد از بیحیایی
مرا از ابر تر دامن گدایی؟
❈۱۱❈
مرا کز عجب بایستی نمودن
دهان را ز آب دندانی گشودن
مکن عیبم که اینها اضطراریست
اسا کار در بیاختیاریست
❈۱۲❈
حکایتهای خود ز آغاز میگفت
به ناز این قصه یک یک باز میگفت
ملک جم را از آنجا ناز پرورد
پیاده تا لب دریا بیاورد
❈۱۳❈
در آمد باد پائی بحر پیما
چو باد نوبهار از روی دریا
پری گفت: «ای براق باد رفتار
زمانی چند را جمشید بردار
❈۱۴❈
حباب آسا روان شو بر سر آب
چو برق اندر پی من زود بشتاب»
کشید اسب و ملک بنشست بر وی
پری از پیش میرفت و جم از پی
❈۱۵❈
به یک ساعت ز دریا در گذشتند
تو گفتی آب دریا در نوشتند
فرود آمد ز اسب و روی بر خاک
بسی مالید و گفت: «ای داور پاک
❈۱۶❈
شفا بخشنده تنهای بیمار
خطا پوشنده جمع گنهکار
تویی مالک رقاب آزادگان را
دلیل و دستگیر افتادگان را»
کامنت ها