سلمان ساوجی:پری گفتش که: «اینجا مرز روم است همه ره کشور و آباد بوم است
❈۱❈
پری گفتش که: «اینجا مرز روم است
همه ره کشور و آباد بوم است
حقیقت دان که دریای است این اسب
نبرد راه خشکی هرگز این اسب
❈۲❈
پیاده بایدت رفتن در این راه
مگر کارت شود بر حسب دلخواه»
ز اسب پیل پیکر شاهزاده
جدا شد کرد رخ در ره پیاده
❈۳❈
چو مه بنهاد تاب مهر در دل
به یک منزل همی کرد او دو منزل
وجود نازنین ناز پرورد
نه گرم روزگاران دیده نه سرد
❈۴❈
کف پایش ز رنج راه در تاب
برآورد آبله همچون کف آب
چو گل بنشسته خوی بر طرف رخسار
دریده جامه و پایش پر از خار
❈۵❈
چو بگذشت از شب تاریک بهری
رسید از راه تنها سوی شهری
پریشان از جفای گردش دهر
همی گردید مسکین گرد آن شهر
❈۶❈
غلامی داشت نامش خاص حاجب
که بودی شاه را پیوسته حاجب
ملک در راه دیدش حاجب آسا
سیه پوشیده و خم کرده بالا
❈۷❈
در آن تاریکیاش فیالحال بشناخت
ولیکن شاه بر کارش بینداخت
به نزد حاجب آمد و گفت کای یار
غریب و خسته و سرگشته بیمار
❈۸❈
ندارم اندرین شهر آشنایی
که ما را گوشید امشب مرحبایی
از او پرسید حاجب: «از کجایی
که داری رنگ و بوی آشنایی»
❈۹❈
ملک گفتش: «ز چین بهر تجارت
سفر کردم، مرا کردند غارت
چو بشنید این حکایت حاجب بار
به دل گفت: «این جوان در شکل و رفتار
❈۱۰❈
به نور چشم ما تابنده خورشید
همی ماند دریغا شاه جمشید!»
بر آن حالت زمانی زار بگریست
جوان گفت: «ای برادر، گریه از چیست؟»
❈۱۱❈
غلام این قصه پیش شاه میگفت
شهنشه میشنید و آه میگفت
همی رفت از شی حاجب در آن راه
سخن گویان ملک تا کاروانگاه
❈۱۲❈
ملک را خاص حاجب گفت: فرمای
درا، امشب و ثاق ما بیارای
غریب و خستهای و ره گذاری
رفیقی نیستت، جایی نداری»
❈۱۳❈
ملک را در سرای خویشتن کرد
بسی نیکی به جای خویشتن کرد
چو نور شمع برمه پرتو انداخت
غریب خویش را یعقوب بشناخت
❈۱۴❈
چو چشم او بر آن مه منظر افتاد
از او آهی و فریادی برآمد
ز آهش جنیان گشتند غمگین
درآمد گرد حاجب لشکر چین
❈۱۵❈
به فال سعد روی شاه دیدند
در آن تاریکی شب ماه دیدند
سران چین به پایش در فتادند
سراسر دست و پایش بوسه دادند
❈۱۶❈
نثارش زر و گوهر بر فشاندند
به خسرو جان شیرین بر فشاندند
حکایت کرد شاه از بحر از بر
سخن نگذاشت هیچ از خشکتر و از تر
❈۱۷❈
نوای عیش و عشرت ساز کردند
طرب بر پرده شهناز کردند
زر و یاقوت میپالود ساقی
شفق در صبح میپیمود ساقی
❈۱۸❈
به روی جم دو هفته باده خوردند
سیم هفته بسیج راه کردند
روان آن کاروان کشور به کشور
رسید آنگه به دارالملک قیصر
❈۱۹❈
خبر آمد که آمد کاروانی
که پیدا نیستش قطعا کرانی
به گوش رومیان از یک دو فرسنگ
همی آمد خروش و ناله از زنگ
❈۲۰❈
تماشا را ز بام و برج باره
نظاره ماهرویان چون ستاره
نفیر مرحبا میآمد از شهر
همه بانگ درا میآمد از شهر
❈۲۱❈
ز وقت صبح تا شام از پی هم
گهی میرفت اشهب گاه ادهم
شده روی در و دشت و صحاری
نهان از هودج و مهد و عماری
❈۲۲❈
ملک جمشید چون خورشید تابان
همی آمد ز گرد ره شتابان
ز چوب صندل و عود و قماری
به پیش خسرو اندر ده عماری
❈۲۳❈
سران چین پیاپی در پی شاه
صد و پنجه غلام ترک همراه
کمرهای مرصع کرده یکسر
غلامان سمن بر، چوب دو پیکر
❈۲۴❈
به شهرستان درآمد شاه جمشید
چو ماه چارده در برج خورشید
کلاه چینیان بنهاده بر سر
قبای تاجران را کرده در بر
❈۲۵❈
زن و مرد اندران حیران بمانده
ز دست مرد و زن دلها ستانده
به فیروزی فرود امد به منزل
فرود آورد بار خویش در دل
❈۲۶❈
چو چین حلقههای زلف دلدار
چو مشکین رشتههای غمزه یار
به هر سو نافههای چین گشادند
به هر جانب چه بازاری نهادند
❈۲۷❈
چو خورشیدی نشسته خسرو چین
برو گرد آمده خلقی چو پروین
نهاده چون لب و دندان خود جم
عقود لولو و یاقوت بر هم
❈۲۸❈
به یکدم گرد آن خورشید رخسار
هزاران مشتری آمد پدیدار
چو مشکین زلف خود صد حلقه بسته
هزاران مشتری در وی نشسته
❈۲۹❈
به بازار ملک دلهای پر غم
ز هر سو یک به یک افتاده در هم
هر آن کس کو به بازارش رسیدی
دل و جان دادی و مهرش خریدی
❈۳۰❈
خبرهای ملک جمشید یکسر
رسانیدند نزد شاه شاه قیصر
طلب فرمود میر کاروان را
«سر و سالار خیل کاروان را،
❈۳۱❈
ببین تا از متاع چین چه داری
بچو تاآنچه داری با خود آری»
متاعی چند با خود داشت زیبا
ز مشک عنبر و یاقوت و دیبا
❈۳۲❈
غلامی چند را همراه خود کرد
به رسم تحفه پیش قیصر آورد
ملک چون عکس تاج قیصری دید
بساط خسروانی را ببوسید
❈۳۳❈
دعا کردش که عمرت باد جاوید
ز اوج دولتت تابنده خورشید
همه به روزی و پیروزیات باد
سرت سبز و رخت سرخ و دلت شاد
❈۳۴❈
جهان در سایه عدل تو ایمن
قلم در آمد و شد تیغ ساکن
ز خسرو قیصر آن گفتار شیرین
چو بشنید و بدیدش رسم و آیین
❈۳۵❈
ملک جمشید را نزد خود خواند
چو سروش سربلندی داد و بنشاند
چو پرسید این حکایت قیصر از چین
شدی گفتش حدیث قیصر چین
❈۳۶❈
چو از حال دگر بودی خطابش
ندادی جم جواب الا صوابش
به دل گفت این جوان گویی سر و شست
ز سر تا پا همه عقل است و هوشست
❈۳۷❈
نمیدانم که اصلش از کیانست
ولی دانم که با فر کیانست
نه خود از تاجرانست این جوان مرد
که کم یابد کسی تاجر جوانمرد
❈۳۸❈
حیا و مردمی از مرد تاجر
نباید جست کاین امری است نادر
زمانی بزم قیصر داشت تازه
اجازت خواست دادندش اجازه
❈۳۹❈
زمین بوسید و قیصر عذرها خواست
چو طاووسش بخلعتها بیاراست
به حاجب گفت تا نزدیک درگاه
وثاقی ساز داد اندر خور شاه
❈۴۰❈
ملک سوی وثاق خویشتن رفت
ز ملک مصر تا بیت الحزن رفت
نبود از شوق خورشید گل اندام
ملک را ذرهای چو ذره آرام
❈۴۱❈
شبی نالید خسرو پیش مهراب
که با مهرش ندارم بیش ازین تاب
برای در جهان گشتی سر و بن
لب دریاست در، شو در طلب کن
❈۴۲❈
ضعیفی تشنه از راه بیابان
رسیده بر کنار آب حیوان
جگر در آتش و دل در تب و تاب
تحمل چون تواند کردن از آب
❈۴۳❈
بباید طوف آن گلزار کردن
چو باد آنجا دمی بر کار کردن
مگر بویی از آن گلزار یابی
درون پرده دل بار یابی
❈۴۴❈
به دشواری بر آید گوهر از سنگ
به جان کندن به دست آید زر از سنگ
گرفتم ره نیابی در سرایش
توان بوسیدن آخر خاک پایش
❈۴۵❈
چو بشنید این سخن مهراب برخاست
متاع چین ز گنجور ملک خواست
بسی دیبای زیبا و گهر داشت
ز هر چیزی متاعی چند برداشت
❈۴۶❈
غلامی چند با خود کرد همراه
بیامد تا در مشکوی آن ماه
اساسی دید خوش با چرخ همبر
نهاده بر درش دو کرسی از زر
❈۴۷❈
نشسته خادمانی بر ارایک
درونش حوری و بیرون ملایک
از ایشان یافت مهراب آشنایی
سلامش کرد و گفتا مرحبایی
❈۴۸❈
به خادم گفت:« من مهراب نامم
قدیمی درگه شه را غلامم
به وقت فرصت از من ار توانی
زمین بوسی بدان حضرت رسانی»
❈۴۹❈
رسانید آن سخن را مرد لالا
بگوش ماه چون لولوی لالا
اشارت کرد تا راهش گشادند
در آن بستان سرایش بار دادند
❈۵۰❈
چو مهراب اندرون آمد ز درگاه
سپهری دید یکسر زهره و ماه
بنامیزد بهشتی یافت پر حور
سوادی دید همچون دیده پر نور
❈۵۱❈
رواقی آسمانی برکشیده
بساطی خسروانی در کشیده
مرصع پردهها چون چرخ خضرا
نشسته در درون خورشید عذرا
❈۵۲❈
صبا برخاست از گلزار امید
تتق برداشت از رخسار خورشید
حجاب شب ز روی صبح بگشود
گل صد برگ را از غنچه بنمود
❈۵۳❈
نهاده سنبلش بر ارغوان سر
چو شمشادی قدش ماهی بر آن سر
لب لعلش نگین خاتم جم
دهان از حلقه انگشتری کم
❈۵۴❈
به صنعت رویش آتش بسته بر آب
ز مستی چشم شوخش رفته در خواب
عذارش آفتاب از شب نمودی
حدیثش قفل لعل از در گشودی
❈۵۵❈
هزاران شعبه سر بر باد داده
چو موی اندر قفای وی فتاده
کمان ابروانش چرخ هر پی
که دیده کرده زه صد بار بر وی
❈۵۶❈
هزارش دل نهان در گوشه لب
هزارش جان روان با آب غبغب
دو پستانش دو نار اندر دو بستان
دو رخ همچون دو شمع اندر شبستان
❈۵۷❈
میان چون سیم از زر مطوق
سرین چون کوهی از موئی معلق
میان چون کار خسرو پیچ در پیچ
دل او در میانش هیچ در هیچ
❈۵۸❈
چو مهراب آتش رخسار او دید
چو باد آمد به پیش و خاک بوسید
نظر کرد اندر او خورشید و از شرم
بر آمد سرخ و میشد دیدهاش گرم
❈۵۹❈
بپرسید که:« چونی؟ و از کجایی
که داری رنگ و بوی آشنایی؟»
جوابش داد پس مهراب کای جم
شهنشه را کمینه من غلامم
❈۶۰❈
ز چین بر عزم این فرخنده درگاه
میان در بسته و پیمودم این راه
بسی آورده چون باد بهاری
حریر چینی و مشک تتاری
❈۶۱❈
چو ببشنید این سخن بشناخت او را
به صد لطف و کرم بنواخت او را
همی پرسید حال چین ز مهراب
همی گفت او حکایتها ز هر باب
❈۶۲❈
ز هر جنسی متاع چین طلب کرد
به پیش، آورد مهرابش ره آورد
که:« حالی اینقدر با خویش دارم
اگر خواهی دگر، فردا بیارم»
❈۶۳❈
زمین بوسید و جانی پر ز امید
جدا شد همچو ماه از پیش خورشید
به برج ماه چینی رفت چون باد
حکایت کرد یک یک پیش جم یاد
❈۶۴❈
ملک جمشید در پایش سر افشاند
چو چشم خویش بر وی گوهر افشاند
پس از حمد و ثنا رویش ببوسید
لبش بر لب سرش در پای مالید
❈۶۵❈
که این چشمست کان رخسار دیدست
که این گوش است کاوازش شنیدهست
بدین لب خاک کویش بوسه دادست
بدین پا بر سر کویش ستادهست
❈۶۶❈
کنار یار بنما تا ببینم
کناری از همه عالم گزینم
سخن پرداز با خسرو حکایت
همی کرد از لب شیرین روایت
❈۶۷❈
گهی پیچیدن اندر تاب مویش
گهی دادن نشان از نقش رویش
ملک زاده همه تن گوش گشته
ز نوش نکتهاش بیهوش گشته
❈۶۸❈
ملک را گفت:« من میدارم امید
که فردا مه رود در برج خورشید»
سحر مهراب چون صبح دل آرا
بر خورشید شد با مشک و دیبا
❈۶۹❈
ملک درجی پر از یاقوت احمر
ز مشک و دیبه چینی ده استر
بدان نقاش چابک دست چین داد
به پیش شمسه چینش فرستاد
❈۷۰❈
به باغ آن کاروان سالار با بار
در آمد همچو سروی کاورد بار
بهشت جاودانی یافت چون حور
که باد از ساحتش چشم بدان دور
❈۷۱❈
در آن بستان روان جویی به هر سوی
نشانده سرو قدان بر لب جوی
سمن رویان چو شمشاد ایستاده
چو گل بر کف نهاده جام باده
❈۷۲❈
شده جام بلور و ساغر زر
ز عکس روی ساقی لعل پیکر
در آن مینو زده خرگاه مینا
بجز گاه اندرون خورشیید زیبا
❈۷۳❈
همه آن سرو قدان بلبل آواز
به عارض ارغوان و ارغوان ساز
زمین بوسید رنگ آمیز چالاک
ز روی خویش نقشی بست بر خاک
کامنت ها