سلمان ساوجی:گلی دید از هوا پیراهنش چاک مهی از آسمان افتاده در خاک
❈۱❈
گلی دید از هوا پیراهنش چاک
مهی از آسمان افتاده در خاک
ز پا افتاده قدی همبر سرو
پریده طوطی هوش از سر سرو
❈۲❈
عرق بر عارض گلگون نشسته
هزاران عقد در بر گل گسسته
چو نیلوفر گل صد برگ در آب
شده بادام چشمش در شکر خواب
❈۳❈
گرفته دامن لعلش زمرد
دری ناسفته در وی لعل و بسد
در خورشید را پا رفت در گل
بر او چون ذره عاشق شد به صد دل
❈۴❈
به حیلت خفته میزد راه بیدار
به صنعت برد مستی رخت هشیار
ملک چون سایه بیهوش اوفتاده
فراز سایه خورشید ایستاده
❈۵❈
سهی سرو از دو نرگس ژاله انگیخت
گلابی چند بر برگ سمن ریخت
صبا با چین زلفش بود دمساز
دماغ خفته بویی برد از آن راز
❈۶❈
به فندق مالش ترکان چین داد
دو هندو را ز سیمین بند بگشاد
چو زلف خویشتن بر خویش پیچید
چو اشک خود دمی بر خاک غلتید
❈۷❈
سرش چون گرم شد از تاب خورشید
ز خواب خوش بر آمد شاه جمشید
ز خواب خوش چو مژگان را بمالید
به بیداری جمال ماه خود دید
❈۸❈
بر آورد از دل شوریده آهی
چو ماهی شد تپان از بهر ماهی
پری رخ بازگشت از پیش جمشید
خرامان شد به برج خویش خورشید
❈۹❈
بدو مهراب گفت آهسته، ای شاه
چه برخیزد به جز رسوائی از راه؟
ز آب دیده کاری برنخیزد
ز روی دل غباری بر نخیزد
❈۱۰❈
نباشد بی سرشک و ناله سودا
ولی هر چیز را وقتی است پیدا
ز بارانی که تابستان ببارد
به غیر از بار دل باری نیارد
❈۱۱❈
نداری تاب انوار تجلی
مکن بسیار دیدارش تمنی
تحمل باید و صبر اندرین کار
تحمل کن دمی، خود را نگه دار»
❈۱۲❈
ملک برخاست چون باد از گلستان
سوی خرگاه رفت افتان و خیزان
دو درج لعل با خود داشت جمشید
فرستاد آن دو درج از بهر خورشد
❈۱۳❈
مه نو برج درج لعل بگشود،
هزاران زهره در یک برج بنمود
به زیر لعل دری سفت سر بست
گهر بنمود و درج لعل بشکست
❈۱۴❈
که هست این گوهر از آتش نه از خاک
هزارش آفرین بر گوهر پاک!»
سمن رخسار خورشید گل اندام
کنیزی داشت،« گلبرگ طری نام
❈۱۵❈
اشارت کرد گلبرگ طری را
که رو بیرون بگو آن جوهری را:
نه لعل است این بدین زیب و بها، چیست؟
بگو تا این گهر ها را بها چیست؟»
❈۱۶❈
ملک در بهر حیرت بود مدهوش
برون کرده حدیث گوهر از گوش
نمیدانست گفتار سمن رخ
زبان بگشاد مهرابش به پاسخ
❈۱۷❈
که شاها، این گهرهای نثاری است
نه زیبای قبول شهریاری است
ز هر جنسی گهر با خویش دارم
اگر فرمان دهی فردا بیارم»
❈۱۸❈
زمین بوسید خسرو گفت:« شاها،
به برج نیکویی تابنده ماها،
نثار و هدیه را رسم اعادت
به شهر ما نباشد رسم و عادت
❈۱۹❈
نه من گردون دونم کان گهر کان
برون آرد، برد بازش بدان کان
من خاکی به خاک خوار مانم
ز هر جنسی که دارم بر فشانم»
❈۲۰❈
سمن رخ پیش گلرخ برد پاسخ
چو گل بشکفت و گفتا با سمن رخ:
« چنین بازارگان هرگز ندیدم
بدین همت جوان هرگز ندیدم
❈۲۱❈
غریب است این که ناکامی غریبی
ز ما نایافته هرگز نصیبی
گهرهای چنین بر ما بپاشد
چنین شخص از گهر خالی نباشد
❈۲۲❈
همانا گوهرش پلک است در اصل
هزاران آفرینش باد بر اصل»
« کتایون» نام، آن مه دایهای اشت
که از هر دانشی پیرایهای داشت
❈۲۳❈
فرستادش به رسم عذر خواهان
بپوشیدش به خلعتهای شاهان
از آن پس نافههای چین طلب کرد
حریر و دیبه رنگین طلب کرد
❈۲۴❈
سر بار متاع چین گشادند
ز دیبا جامهها بر هم نهادند
شد از عرض حریر و مشک عارض
زمین با عارض خوبان معارض
❈۲۵❈
به هر سو طبله عنبر نهادند
نسیم گلستان بر باد دادند
ملک یاقوت اشک از دیده میراند
نهان در زیر لب این شعر میخواند:
کامنت ها