سلمان ساوجی:گل زرد افق را دور بی باک چو زین گلزار سبز افکنده بر خاک
❈۱❈
گل زرد افق را دور بی باک
چو زین گلزار سبز افکنده بر خاک
برآمد تیره ابری ژاله بارید
به کوهستان مغرب لاله بارید
❈۲❈
پری رخ زهره بود و لا ابالی
ملک را مست دید و خانه خالی
کتایون را به نزد خویش بنشاند
حدیث جم به گوش او فرو خواند
❈۳❈
شب تاریک روشن کرد خورشید
یکایک بر کتایون حال جمشید
کتایون گفت: «ای من خاک پایت،
شنیدم هرچه گفتی، چیست رایت؟
❈۴❈
درین شک نیست کاین بازارگان مرد
جوانی خوبروی است و جوانمرد
به شهر خویش گفتی شهریار ست
به گوهر نیز گفتی تاجدار است
❈۵❈
من اول روز دانستم که این مرد
نهان در سینه دارد گنجی از درد
بدانستم که او بیمار عشق است
زر افشانی و زاری کار عشق است
❈۶❈
کسی اندر جهان نشنید باری
که شخصی بیغرض کرده ست کاری
از آن خورشید زر بر خاک ریزد
که از خاک بدخشان لعل خیزد
❈۷❈
از آن دهقان درخت خار کارد،
که گلبرگ طری خارش برآرد
از آن ابر آبرو ریزد به دریا
که آب او شود لولوی لالا
❈۸❈
به امیدی دهد زاهد می از دست
که در فردوس ازین بهتر میی هست
ندانم چون برآید نقش این کار
تو قیصرزاده ای ،او بار سالار
❈۹❈
اگر او گوهر از تو بیش دارد
ولیکن گوهری درویش دارد
اگر خواهی که گردد با تو او جفت
ترا باید ضرورت با پدر گفت
❈۱۰❈
کجا قیصر فرود آرد بدان سر
که بازاری بود داماد قیصر؟
ورت در سر هوای عشقبازیست
تو پنداری که کار عشق بازی است؟
❈۱۱❈
بباید ترک ننگ و نام کردن
صباح عمر بر خود شام کردن
سری و سروری از سر نهادن
چو زلف خویش سر بر باد دادن
❈۱۲❈
تو دخت قیصری، ای جان مادر،
مکن در دختری خود را بداختر
چو گل بودی همیشه پاک دامن
هوایت کرد خواهد چاک دامن
❈۱۳❈
تو درج گوهری سر ناگشوده
در و دری ثمین کس نابسوده
که دارند از پی تاج کیانش
میفکن در کف بازاریانش
❈۱۴❈
چو بشنید این سخن شمع جهانتاب
برآشفت و بدو گفت از سر تاب :
مرا برخاست دود از سر چو مجمر
تو دامن بر سر دودم مگستر
❈۱۵❈
تو از سوز منی ای دایه غافل
ترا دامن همی سوزد مرا دل
هوای دل مرا بیمار کرده ست
هوای دل چنین بسیار کرده ست
❈۱۶❈
برو دیگر مگو بازاری است او
که از سودای من با زاری است او
چو بازرگان ملک جمشید باشد
سزد گر مشتری خورشید باشد
❈۱۷❈
که خاقان زاده است او من زقیصر
گر از من نیست مهتر نیست کهتر
مرا گر دوست داری یار من باش
مکن کاری دگر در کار من باش
❈۱۸❈
اشارت کرد گلبرگ طری را
که در حلقه در آرد مشتری را
درآمد جم چو سرو رفته از دست
زمین بوسید و دور از شاه بنشست
❈۱۹❈
به یکباره شد آن مه محو جمشید
چه مه در وقت پیوستن به خورشید
میان باغ حوضی بود مرمر
که می برد آبروی حوض کوثر
❈۲۰❈
در آب روشنش تابنده مهتاب
ز ماهی تا به مه پیدا در آن آب
بدستان مطربان استناده بر پای
یکی ناهید و دیگر بلبل آوای
❈۲۱❈
نشاط انگیز شهناز دلاویز
شکر با ارغنون ساز و شکر ریز
ترا سرسبز باد ای سرو آزاد
چو گل دایم رخت سرخ و دلت شاد
❈۲۲❈
تو گوئی سخت چون پولاد چینم
که غم بگداخت جان آهنینم
گهی رفتم در آب و گه در آتش
چو آیینه ز شوق روی مهوش
❈۲۳❈
دل از فولاد کردم روی از روی
نشینم با تو اکنون روی در روی
ببستم بر تو خود را چون میان من
زهی لطف ار بدان در می دهی تن
❈۲۴❈
بدان امید گشتم خاک پایت
که باشد بر سرم همواره جایت
از آن از دیده گوهر می فشانم
که همچون اشک بر چشمت نشانم
❈۲۵❈
اگر بر هم زنی چون زلف کارم
سر از پای تو هرگز بر ندارم
به شب چون شمع می سوزم برایت
همی میرم به روز اندر هوایت
❈۲۶❈
چو زلفت تا سر من هست بر دوش
ز سودای تو دارم حلقه در گوش
چو قمری هست تا سر بر تن من
بود طوق تو اندر گردن من
کامنت ها