سلمان ساوجی:در هر آن سر که هوا و هوست جا گیرد نیست ممکن که هوای دگری پا گیرد
❈۱❈
در هر آن سر که هوا و هوست جا گیرد
نیست ممکن که هوای دگری پا گیرد
حال شوریدگی ام زلف تو می داند و از آنک
که سراپای وجودش همه سودا گیرد
❈۲❈
ناصحا، تن زن و بسیار مدم، کاین دم تو
گر شود آتش از آن نیست که در ما گیرد
سر و بالای تو خوش می رود و می ترسم
کآتش عشق من سوخته بالاگیرد
❈۳❈
هر که از تابش خورشید ندارد خبری
خرده بر ذره شوریده شیدا گیرد
بلبل از سبزه گل گرچه ندارد برگی
نیست برگش که به ترک گل رعنا گیرد
❈۴❈
ساقیا باده علی رغم کسی ده، که به نقد
عیش امروز گذارد پی فردا گیرد
سخن چون زلف لیلی شد مطول
ملک مجنون و الفاظش مسلسل
❈۵❈
ز مستی شد حکایت پیچ در پیچ
نبود از خود خبر جمشید را هیچ
پری رخ از طبق سرپوش می داشت
میان جمع خود را گوش می داشت
❈۶❈
ملک آشفته بود از تاب زلفش
ز مستی دست زد بر شست زلفش
شد از دست ملک خورشید در تاب
بگردانید ازو گلبرگ سیراب
❈۷❈
سمن بوی و صبا جم را کشیدند
سراسر جامه اش بر تن دریدند
شکر گفتار بانگی زد برایشان
شد از دست صبا چون گل پریشان
❈۸❈
صبا را گفت: «کو رفته ست از دست
ز مستی کس نگیرد خرده بر مست
خطا باشد قلم بر مست راندن
نشاید بر بزرگان دست راندن
❈۹❈
چه شد گر غرقه ای زد دست و پایی
خلاص خویش جست از آشنایی
از آن ساعت که مسکین غرقه میرد
گرش ماری به دست آید بگیرد
❈۱۰❈
نشاید خرده بر جانان گرفتن
به موئی بر فلک نتوان گرفتن
ملک چون صبح، با پیراهن چاک
بر خورشید نالان روی بر خاک
❈۱۱❈
عقیق از چرخ و در از دیده افشاند
به آواز بلند این شعر می خواند
کامنت ها