سلمان ساوجی:چمن بی گل ،فلک بی ماه می دید بدن بی جان ،جهان بی شاه می دید
❈۱❈
چمن بی گل ،فلک بی ماه می دید
بدن بی جان ،جهان بی شاه می دید
ز بی یاری شکسته چنگ را پشت
بمانده نای و نی را باد در مشت
❈۲❈
فتاده ساغر می دل شکسته
صراحی در میان خون نشسته
میان بزمگه گلها پریشان
عنا دل نوحه گر بر حال ایشان
❈۳❈
طیور بوستان با ناله و آه
وحوش دشت اندر لوحش الله
صبا بر بوی او در باغ پویان
گلی همرگ او در جوی جویان
❈۴❈
صبا بی وصل او در باغ می جست
چنار از غصه می زد دست بر دست
میان باغ می گردید جمشید
چو ذره در هوای روی خورشید
❈۵❈
ملک بیگانه و دیوانه از خویش
گرفت از عشق راه کوه در پیش
پی خورشید چون بر کوه می یافت
عیان بر کوه چون خورشید می تافت
❈۶❈
چو کوه اندر کمر دامن زده چست
به شب خورشید را در کوه می جست
سر کوه از هوایش گرم می شد
دل سنگ از سرشکش نرم می شد
❈۷❈
گهی بودی پلنگی غمگسارش
گهی بود اژدهایی یار غارش
گهی از ببر دیدی دلنوازی
گهی با مار کردی مهره بازی
❈۸❈
گهی ماران چو زلفش حلقه بر دوش
گهی خسبیده شیرانش در آغوش
پلنگان را کنارش بود بالش
عقابان سایه بان کرده ز بالش
❈۹❈
به صحرا در نسیمش بود دمساز
به کوه اندر صدا بودش هم آواز
ز آهش کوه را دل تاب خورده
ز اشکش چشمه ها پر آب کرده
❈۱۰❈
در آن ساعت که خورشید افسر کوه
شدی ،جمشید رفتی بر سر کوه
به خورشید جهان افروز می گفت
که: «چون یار منی بی یار و بی جفت
❈۱۱❈
به یار من تو میمانی درین عصر
از آن رو مانده ای تنها درین قصر
همانا عاشقی کز اشک گلگون
رخ مشرق کنی هر شب پر از خون
❈۱۲❈
چو اشک از مهر همچو دیده از درد
گه آیی سرخ روی و گه شوی زرد
از آن داری به کوه خاره آهنگ
که داری گوهر و زر در دل سنگ
❈۱۳❈
همی مانی بدان ماه دو هفته
از آن رو می شود گه گه نهفته
گرت باشد به قصر وی گذاری
از آن خلوت گرت بخشند یاری،
❈۱۴❈
وگر افتد مجان آنجا نهفته
بگوی از من بدان ماه دو هفته
وگر مشکل توان رفتن به بالا
کمندی ساز ازآن مسکین رسنها
❈۱۵❈
کمند افکن بر آن دیوار بر شو
شکافی جو بدان غم خانه در شو
بگو او را غریبی مبتلایی
ازین سرگشته بی دست و پایی
❈۱۶❈
ز جام دهر زهر غم چشیده
ز ناکامیش جان بر لب رسیده
چو مه در غره عهد جوانی
شده تاریک بر وی زندگانی
❈۱۷❈
گرفته کوه چون فرهاد مسکین
به جای کوه جان می کند سنگین
همی گفت: «ای به چشمم روشنایی
به چشمم در نمی آیی کجایی؟
❈۱۸❈
همی گفت ای چو شکر مانده در تنگ
چو یاقوتی نشسته در دل سنگ
تو شمعی مردم بیگانه گردت
سیاهی چند چون پروانه گردت
❈۱۹❈
ز دستم رفت جان و دلبرم نیست
کسی غیر از خیالت در سرم نیست
ز دل یک قطره خون ماندست و دردی
ز تن بر راه باد سرد گردی
❈۲۰❈
به سوز دل شب هجران بسوزم
به تیر آه چشم روز دوزم
چو آن در را نمی بینم طریقی
ز سنگ آه سازم منجنیقی
❈۲۱❈
به اشک دیده سازم غرق آبش
به سنگ آه گردانم خرابش
سرشک از چشمها چون آب می راند
به زاری این غزل بر کوه می خواند:
کامنت ها