سلمان ساوجی:آتش سودا گرفت در دل شیدای من شعله گراینسان زند وای دل و وای من
❈۱❈
آتش سودا گرفت در دل شیدای من
شعله گراینسان زند وای دل و وای من
ناله شبهای من سر به فلک می زند
تا به چه خواهد کشید ناله شبهای من
❈۲❈
مایه سودای ماست زلف تو لیکن چه سود؟
زانکه پراکنده شد مایه سودای من
قصه خوناب دل گر نکنم چون کنم؟
می رسد از جان به لب جوشش صفرای من
❈۳❈
از سر رحمت مگر هم نو شوی دستگیر
ورنه چه برخیزد از دست من و پای من؟
دل چو قبا بسته ام بر قد و بالای تو
عشق قدت جامه ایست راست به بالای من
❈۴❈
بس که رگ جان زدم در غم عشقت چو چنگ
غیر رگ و پوست نیست هیچ بر اعضای من
چو شب عقد ثریا عرض کردی
ز چشم جم جواهر خوانه کردی
❈۵❈
چو صبح از دیده راندی اشک ژاله
ملک نیز این غزل خواندی به ناله:
دوش جانم را هوای بوی زلف یار بود
دیده بر راه صبا تا صبحدم بیدار بود
❈۶❈
باد صبح از بوی او ناگه دمی در من دمید
راستی آنست کان دم این دمم در کار بود
ز آن تعلل کرد باد صبح کو بیمار بود
حبذا وقتی که مارا در سرابستان وصل
❈۷❈
چون گل و بلبل مجال خنده وگفتار بود
ماه ما تابنده بود و روز ما فرخنده بود
کام ما پرخنده بود و بخت ما بیدار بود
روزگاری داشتم خوش در زمان وصل تو
❈۸❈
شبی در پای سروی ساخت منزل
خود ندا نستم که روز آن روز روز کار بود
که همچون سرو بودش پای در گل
کنار سبزه و آب روان بود
❈۹❈
که از عین صفا گویی روان بود
ملک بر طرف آب و سبزه بنشست
ز مژگان آب را بر سبزه می بست
به شاخ سرو بر بالا حمامی
❈۱۰❈
مقامی داشت و آنگه خوش مقامی
چو جم نالیدی او هم ناله کردی
مگر او نیز در دل داشت دردی
ملک با او حدیث راز می گفت
❈۱۱❈
غم دل با کبوتر باز می گفت
دو مشتاق از فراق آن شب نخفتند
همه شب تا به روز افسانه گفتند
ملک می گفت با نالان کبوتر
❈۱۲❈
که: «حال تست از حالم نکوتر
تو یاری داری و خرم دیاری
مرا یاری که با من نیست باری
تو در مسکن نشسته فارغ البال
❈۱۳❈
من سرگشته گردان بی پر و بال
من آن مرغم که مسکن را بهشتم
نخورده دانه ،راندند از بهشتم
من و تو هردو طوق شوق داریم
کامنت ها