سلمان ساوجی:همی گردید مهراب از پی جم بسان جم کزو گم گشته خاتم
❈۱❈
همی گردید مهراب از پی جم
بسان جم کزو گم گشته خاتم
غلامان گرد کوه و دشت پویان
همی گشتند یکسر شاه جویان
❈۲❈
پس از یکماه دیدندش در آن کوه
چو ماه نو شده باریک از اندوه
ز حسرت چشمهایش رفته در غار
سرشک از چشمها ریزان چو کهسار
❈۳❈
چو آن سرو سهی را دید مهراب
به زیر پای او افتاد و چون آب
چو اشک آمد رخ و چشمش بپوشید
ز درد دل بسی در خاک غلطید
❈۴❈
در آتش نیک پای آورد در چنگ
شکر در تنگ و گوهر یافت در سنگ
چو لعل از تاج شاهی اوفتاده
میان سنگ خارا دل نهاده
❈۵❈
به زاری گفت: «ای شمع شب افروز
نمی دانم که افکندت بدین روز؟
الا ای نافه مشکین دلبند
بدین صحرا کدام آهوت افکند؟
❈۶❈
به چین اول ترا ای مشک اذفر
به خوناب جگر پرورد مادر
هوا زد بر دماغت بوی سودا
فتاد از اندرون رازت به صحرا
❈۷❈
به بوی دوست از مادر بریدی
رها کردی وطن، غربت گزیدی
گهی در بحر گردی یا نهنگان
گهی در کوه باشی با پلنگان
❈۸❈
به شب نالنده چون مرغ شب آویز
به روز آشفته چون باد سحر خیز
چو گل بر باد رفتی در جوانی
چو می کردی به تلخی زندگانی
❈۹❈
سفر کردی به سودای تجارت
بسی دیدی ازین سودا خسارت
ز سر بیرون کن این سودای فاسد
که بازاریست سست و جنس کاسد
❈۱۰❈
مکن زاری که از زاری و شیون
نیفزاید به جز شادی دشمن
ملک یکدم برآن گفتار بگریست
زمانی در فراق یار بگریست
❈۱۱❈
نگار خویش را در خورد خود دید
نگارین آب چشم از دیده بارید
بدان امید کان زیبا نگارش
چو اشک از دیده آرد در کنارش
❈۱۲❈
جوابش داد و گفت: «ای یار همدرد
مشو گرم و مکوب این آهن سرد
دم گرمت مرا این آتش افروخت
به چربی زبان قندیل دل سوخت
❈۱۳❈
مرا منع تو افزون می کند شوق
وزین تلخی زیادم می شود ذوق
دل عاشق ملامت بر نتابد
رخ از تیر ملامت بر نتابد
کامنت ها