سلمان ساوجی:در آن غمنامه چون داد سخن داد دل خود در میان نامه بنهاد
❈۱❈
در آن غمنامه چون داد سخن داد
دل خود در میان نامه بنهاد
بپیچید و نهادش پیش شکر
که: «این غمنامه من پیش جم بر
❈۲❈
بگو او را اگر داری سر ما
بیا امشب گذر کن بر در ما
برین قصر است هندویی چو کیوان
که هست او بر در خورشید تابان
❈۳❈
ز یزر قلعه بر بالا به دولاب
همه شب بهر مستان می کشد آب
بباید آمدن نزدیک آن دلو
چو خورشیدی نشستن خوش در آن دلو
❈۴❈
دگر بار از مدار چرخ شاید
که این دولاب ما در گردش آید
بگویم تا در آرندت به دولاب
شود باغ من از وصل تو سیراب
❈۵❈
ترا ای ،آب حیوان، چند جویم؟
چه باشد گر تو باز آیی به جویم
چو چرخ این یوسف زرین رسن را
برآورد از چه مشرق به بالا
❈۶❈
دو بزم افروز خنیاگر چو ناهید
برون رفتند شاد از پیش خورشید
به شهرستان قیصر سر نهادند
ملک را زان سعادت مژده دادند
❈۷❈
شکر بنهاد پیش شاه نامه
ملک صد بار بوسیدش چو خامه
به حرفی کز سواد نامه برخواند
هزارش دامن زر بر سر افشاند
❈۸❈
بیاض کاغذش تعویض جان ساخت
سوادش را سواد دیدگان ساخت
ملک با دیده یکسان می نهادش
روان زو می چکید آب از سوادش
❈۹❈
جهان چون در لباس شب روان شد
ز سهمش روز در کنجی نهان شد
چو زنگی سیه در سهمگین شب
نهاد انگشتشان انگشت بر لب
❈۱۰❈
هوا پوشیده چشم زهره و ماه
ز تاریکی کواکب کرده گم راه
کواکب کرده پنهان از فلک چهر
تو پنداری پرید از آسمان مهر
❈۱۱❈
زمین از آسمان پیدا نمی شد
تو گفتی آسمان از جا همی شد
به خواب اندر شده بهرام و ناهید
همه شب بر سر ره چشم خورشید
❈۱۲❈
چو مه در جامه های شبروانه
سوی دژ شد ملک آن شب روانه
پیاده شکر و مهراب با شاه
چو ناهید و عطارد در پی ماه
❈۱۳❈
بدان دژ متصل گشتند با خوف
همی کردند گرد آن حرم طوف
چو چشم جم سیاهی دید مهراب
که از خندق به بالا می کشد آب
❈۱۴❈
ملک را گفت این آن وعده گاهست
که شکر گفت و این شخص آن سیاه است
ز بالا منتظر بر منظری ماه
نهاده دیده امید بر راه
❈۱۵❈
سوادی دید دل دادش گوائی
که خواهد دید از آنجا روشنائی
چمان شد سوی دولاب آن سهی سرو
روانی رفت چون خورشید در دلو
❈۱۶❈
فرود آمد به شاه آن آیت حسن
چو ماه چارده در غایت حسن
چو بارانی که شب از لطف باری
فرو بارد به گلبرگ بهاری
❈۱۷❈
ملک خورشید را شب در هوا دید
چو صبح صادق از شادی بخندید
روان چون ماه شد در پایش افتاد
گرفتش در کنار آن سروآزاد
❈۱۸❈
دو عاشق دستها در گردن هم
بسی بگریستند از شادی و غم
دو ماه مهربان، دو یار عاشق
به شکل توأمان هر دو موافق
❈۱۹❈
ملک را گفت: «ای جان تن و هوش
مرا یکبارگی کردی فراموش
کجا شد آن همه میثاق و سوگند؟
کجا رفت آن همه پیمان و پیوند؟
❈۲۰❈
چرا ای سرو ناز از ما بریدی؟
مگر یاری دگر بر ما گزیدی؟
ز پیش دوستانم راندی ای دوست
بکام دشمنم بنشاندی ای دوست
❈۲۱❈
تو رسوا کرده ای در کوی و برزن
همه راز مرا بر مرد و بر زن
مرا از تخت و گنج و پادشاهی
بر آوردی ، ازین بدتر چه خواهی؟
❈۲۲❈
تو همچون لاله و گل با پیاله
چو بلبل من قرین آه و ناله
کامنت ها