سلمان ساوجی:خراباتی و رند ست آشکارا چو بینم آن حریف مجلس آرا
❈۱❈
خراباتی و رند ست آشکارا
چو بینم آن حریف مجلس آرا
به بویش می کنم این مستی از می
وگر نه می چه در خوردست مارا؟
❈۲❈
به یادش خون خم خوردیم لیکن
ستد از ما دل و دین خونبها را
مرا گرد خم و خمخانه گشتن
تویی مقصود میل تست ما را
❈۳❈
اگر وصلت نباشد خاک بر سر
خم و خمار در گل مانده پا را
امر علی جدار دیار لیلی
اقبل ذا الجدار و ذا الجدارا
❈۴❈
و ما حب الدیار شغفن قلبی
ولکن حب من سکن الدیارا
چنین تقدیر بود و بودنی بود
پشیمانی نمی دارد کنون سود
❈۵❈
ای دوست چه گویم که من از هجر چه دیدم
دشمن مکشاد آنچه من از دوست کشیدم
چون میوه ناپخته شد آبم به دهن تلخ
تا عاقبت کار به خورشید رسیدم
❈۶❈
آمد که مرا در نظر خویش بسوزد
یاری که چو پروانه بشمعش طلبیدم
ای بس که من اندر طلبت گوشه به گوشه
چون دیده بگردیدم و چون اشک دویدم
❈۷❈
هر گوشه چشم خوشت از ناز جهانی است
من در غمت از هر دو جهان گوشه گزیدم
اخر نرسیدم به عقیق لب شیرین
چندان که چو فرهاد دل کوه بریدم
❈۸❈
ملک را گفت مهراب ای خداوند
دریغ است اینچنین در دانه در بند
ازین شکر چرا در تنگ باشد؟
چنین گوهر چرا در سنگ باشد؟
❈۹❈
کنون تدبیر باید کرد ما را
مگر این چشمه بگشاید ز خارا
همی باید زدن بر آب صد رنگ
بود کاید برون این دولت از سنگ
❈۱۰❈
چو زر دارد به غایت دوست افسر
چو نرگس نیست چشمش جز که بر زر
زر بسیار باید خرج کردن
در آن احوال خود را درج کردن
❈۱۱❈
مگر افسر به گوهر سر در آرد
به گوهر کار ما چون زر بر آرد
شدست این در جهان مشهور باری
که بی زر بر نیاید هیچ کاری
❈۱۲❈
از آن گل در کنار دوستانست
که گل را دایماً زر در میان است
دم صبح از پی آنست گیرا
که در کامش زر سرخ است پیدا»
❈۱۳❈
ملک چون این سخن بشنید از وی
بدو گفتا که: » ای یار نکو پی
به هر کنجی مرا گنجیست مدفون
پر از لعل نفیس و در مکنون
❈۱۴❈
کنیزی نیز دارم نام شاهی
ازو بستان گهر چندان که خواهی
گهر می ریز هم بالای افسر
به زر در گیر سر تا پای افسر»
❈۱۵❈
چو دید اندر سخن خورشید را گرم
ملک چون موم شد یکبارگی نرم
ز مرغان هیچ می نشنید گوشی
جز آواز خروسی در خروشی
❈۱۶❈
همه شب هر دو جام وصل خوردند
ز دم سردی صبح اندیشه کردند
ملک در نیم شب آهی بر آورد
فرو خواند این رباعی از سر درد
کامنت ها