سلمان ساوجی:چو صبح از کوه بنمود افسر زر ز کوه آمد برون خورشید خاور
❈۱❈
چو صبح از کوه بنمود افسر زر
ز کوه آمد برون خورشید خاور
پس افسر بر سمند عزم بنشست
به ناز آورد باز رفته از دست
❈۲❈
ز شهرستان به سوی دژ روان شد
ز شهر تن به شهرستان جان شد
چو در دژ شد به نزد آن شکر لب
مهی را یافت همچون ماه یک شب
❈۳❈
چو دری در صدف تنها نشسته
ز هر یک غمزه عقدی در گسسته
چو جسم ناتوانش چم بیمار
چو شیشه چشم هایش رفته در غار
❈۴❈
چو عکس طلعت خورشید را دید
سرشک لاله گون از دیده بارید
سرشک افشان گرفت اندر کنارش
که بنشاند به اشک از دل غبارش
❈۵❈
چو مادر حال دختر را تبه دید
چو چشم خود جهان یکسر سیه دید
به پوزش گفت: «ای ترک خطایی
خطا کردم، خطا کردم خطایی»
❈۶❈
به زاری گفت: « ای سرو گل اندام
فدای چشم مخمور تو بادام
بسی بر شکر و گل بوسه ها داد
شکر پاسخ برو افسانه بگشاد
❈۷❈
به تندی گفت: «ای بد مهر مادر،
مرا بهر چه افکندی در آذر؟
چو من نه رستم و سامم به هر حال
چرام افکنده ای در کوه چون زال؟
❈۸❈
بگو تا زین جگر گوشه چه دیدی
که او را بیگناه از خود بریدی؟
مرا رسوای خاص و عام کردی
میان انجمن بد نام کردی»
❈۹❈
بگفت این قصه و بسیار بگریست
وز آن زاریش مادر زار بگریست
برون آوردش از غمخانه تنگ
چو لعل از سنگ و همچون شکر از تنگ
❈۱۰❈
همان دم چتر شاهی باز کردند
عماری را به دیبا ساز کردند
گل آمد در عماری سوی بستان
مه هودج نشین اندر شبسنان
❈۱۱❈
پری رخسار خوبان دلاویز
بهار افروز و گلبرگ شکر ریز
نسیم جانفزای و ارغنون ساز
سمن بوی و نگارین روی و شهناز
❈۱۲❈
هزار و سیصد و هفتاد دختر
همه خورشید روی و فرخ اختر
که پیش آن صنم در کار بودند
بدان درگاه خدمتکار بودند
❈۱۳❈
همی روی طرب را باز کردند
همان آیین پیشین ساز کردند
کبوتر گر بود صد سال در بند
رود روزی سوی برج خداوند
کامنت ها