سلمان ساوجی:فرستاد افسر و خورشید را خواند بر خود چون مه خورشید بنشاند
❈۱❈
فرستاد افسر و خورشید را خواند
بر خود چون مه خورشید بنشاند
حدیث صید گاه و شیر و جمشید
حکایت کرد یک یک پیش خورشید
❈۲❈
بدو گفت این پسر خسرو نژادست
که خسرو سیرت و خسرو نهاد است
رخش آیینه آیین شاهی است
ز سر تا پا همه فر الهی است
❈۳❈
مرا مرد هنر پرورد باید
ز شخص بی هنر کاری نیاید
کنون در کار شادی من حزینم
غمی در دل نمی آید جز اینم
❈۴❈
عیار گوهرش کرچه درست است
ولی در کار من یکباره سست است
به هر بابی که کردم آزمایش
ندیدم یک سر مو زو گشایش
❈۵❈
ز جاه و گوهر ارچه با نصیب است
ولی در کار چون تیغ خطیب است
تیغ خطیبش می شمارد
که قطعاً هیچ برایی ندارد
❈۶❈
چو بشنید این فسانه افسر از جفت
بدو کرد آفرین از مهر و پس گفت:
«بدان، شاها حقیقت کان جوانمرد
که دیدست او بسی گرم و بسی سرد
❈۷❈
به پیش من کنون عین الیقین است
که نور دیده فغفور پین است
هوای خدمت درگاه قیصر
بر آوردش ز تخت و تاج و کشور
❈۸❈
نشاط پایه تخت خداوند
چو یاقوتش ز جای خویش بر کند»
کامنت ها