صامت بروجردی:شنیدم شد ز مغروری و مستی ز بر دستی دچار زیردستی
❈۱❈
شنیدم شد ز مغروری و مستی
ز بر دستی دچار زیردستی
نکرد اندیشه از دهر دو رنگی
بزد بر فرق آن بیچاره سنگی
❈۲❈
روان گردید خون از جای سنگش
نبود ین مرد چون جای درنگش
گرفت آن سنگ و محزون از زمانه
به سوی منزل خود شد روانه
❈۳❈
قضا را گشت اندر درگه شاه
همان ظالم ز مغضوبان درگاه
به زیر آورد از اورنک و جامش
نشمین داد در زندان و چاهش
❈۴❈
چو اندر کنج زندانش مقر شد
همان مظلوم از وی باخبر شد
سوی زندان روان شد با دل تنگ
بزد از قهر بر فرقش همان سنگ
❈۵❈
بنالید و بزارید و فغان کرد
خروش بیکسی از دل برآورد
که ای بیرحم کم فرصت که بودی
که بر داغ دلم داغی فزودی
❈۶❈
بگفتا آن کسم کز زیردستی
سرم از سنگ بیباکی شکستی
در آن روزی که بر سر سنگ خوردم
نمودم صبر و بیتابی نکردم
❈۷❈
چو آمد دامن فرصت به دستم
سرم بشکستی و فرقت شکستم
ز نخل سرکش خود میوه خوردی
سزای کردههای خویش بردی
❈۸❈
غرض گر خواجه و حکمرانی
مده آزار کس تا میتوانی
گرفتم من که نارد بر تو کس دست
خدای دادخواهی در میان هست
❈۹❈
مگر ای بیخبر از کین شعاری
خبر از آه مظلومان نداری
که گر مظلوم بهر داد خواهی
شبی آهی کشد یا صبحگاهی
❈۱۰❈
خدا را برق غیرت برفروزد
تو را تا هر کجا خواهد بسوزد
بلی (صامت) سزای جنگ جنگ است
کلوخ انداز را پاداش سنگ است
کامنت ها