صامت بروجردی:بود مسافر یکی اندر به راه توشه کم و راه فزون بیپناه
❈۱❈
بود مسافر یکی اندر به راه
توشه کم و راه فزون بیپناه
سی حُضر داشت شتاب از سفر
ایمن و وارسته زخفو و خطر
❈۲❈
نه نگهش جانب طی طریق
نی بلدی تا شود او را رفیق
تا به بیابان ز قضا شد دچار
در کف دزدان برون از شمار
❈۳❈
هر چه که بودش زر و سیم و لباس
پای کش و توسه و نقد و اساس
داد بدان راهزنان رایگان
تا ببرد سالم از آن ورطه جان
❈۴❈
فارغ از آن سو چه شد اندیشهاش
بخت کشانید به یک بیشهاش
خیل و حوش از همه سو تاختند
از پی آن طعمه طمع آختند
❈۵❈
گرگ و گراز آمد و شیر و پلنگ
تیز به خونش همه دندان و چنگ
گشته بدان مرد ز هر سو دلیر
گرگ ز دندان و به چنگال شیر
❈۶❈
مرد مسافر ز همه بیخبر
نی خبر از پای بدش نی ز سر
غصه جان برده ر سر هوش او
زخم بدن گشته فراموش او
❈۷❈
عاقبت الامر به رنج فزون
برد از آن مهلکه هم جان برون
خسته و رنجو برنج و محن
نیمه جان برد به سوی وطن
❈۸❈
دیده چه از زحمت ره باز کرد
زخم بدن سرکشی آغاز کرد
دیده چو برپا و سر خویشتن
غرقه به خون یافت تمام بدن
❈۹❈
عائده و فائده و نقد و سود
تحفه و سوغات ز بود و نبود
رفته و عریان تن گریان ز درد
داغ به دل پای به گل آه سرد
❈۱۰❈
نیک مثالی است همین داستان
سر به سر از حالت اهل جهان
جای چه در دار بنا میکند
ترک ره دین هدا میکند
❈۱۱❈
عقل که در ملک بدن کدخداست
راه روان به خدا رهنما است
کس نکند گوش به گفتار او
یک نفس از نفس نگیرند رو
❈۱۲❈
فیالمثل از خضر گریزان شوند
بارکش غول بیابان شوند
مانده عزاریلبره در کمین
منتظر بردن کالای دین
❈۱۳❈
حرص زر و مال شود پیشرو
طول امل جلوه کند نو به نو
لهو و لعب طرح نفاق افکند
دل ز حجازت به عراق افکند
❈۱۴❈
دیو طمع با تو محبت کند
گرم دمادم به تو الفت کند
شهوت بیدادگر آید به بیش
تا بردت از ره آئین و کیش
❈۱۵❈
کبر در آویخته بر دامنت
عجب کمندی شده در گردنت
بسته دو صد سد زالوف و کرور
در ره تو لشگر فخر و غرور
❈۱۶❈
جور و جفا ناظر و منظور تو
ظلم و ستم آمده دستور تو
شیر شرارت کندت تیز چنگ
تا که شوی چیره به میدان جنگ
❈۱۷❈
حب جهان دست درازی کند
با تو به وجد آمده بازی کند
از ره وسواس ر راهت برد
وز گذر جاه به چاهت برد
❈۱۸❈
بخل تو را سینه به جوش آورد
همچو حسد تا به خروش آورد
صبر چو دید آن سپه بیشمار
میکند از جنگ به یک سو فرار
❈۱۹❈
یک و تنها چو شدی در مصاف
تیغ تلاش تو رود در غلاف
این همه دشمن که تو را بود دوست
زنده درآند برونت ز پوست
❈۲۰❈
جمله درآیند به فرمان تو
در طمع گوهر ایمان تو
لشکر طغیان چو گرفتند زور
تن شود از کسوت توفیق دور
❈۲۱❈
کز طرف پیشه ملک فنا
گرگ اجل راست شود از قفا
کرد به حسرت چو تنت چاک چاک
میکندت طعمه موران خاک
❈۲۲❈
جای تو چون خوابگه گور شد
شمع امیدت ز اجل کور شد
دیده عبرت سوی خود وا کنی
عاقبت خویش تماشا کنی
❈۲۳❈
(صامت) اگر جانب خود بنگری
خود ز همه اهل هوس بدتری
بهر نصیحت همه تن گوش باش
دم ز سخن در کشو خاموش باش
کامنت ها