صامت بروجردی:یکی از شهریاران زمانه که اکنون نیست از نام نشانه
❈۱❈
یکی از شهریاران زمانه
که اکنون نیست از نام نشانه
سوی سقراط دانا راه سر کرد
به خوابش دیدچون بروی گذر کرد
❈۲❈
بدان دانا حکیم آن فتنهانگیز
سرپایی بزد کز جای برخیز
چه از خواب آن خردمند هشیوار
ز گستاخی سلطان گشت بیدار
❈۳❈
بدانجاه و جلال و پادشاهی
نظر ننمود از بیاعتنایی
شه نادان سوی وی کرد پرخاش
که تا کی بیخودی یک دم به خود باش
❈۴❈
مرا با این همه محکم اساسی
ندانی کیستم یا میشناسی
جوابش داد سقراط خردمند
کزین گفتار باطل لب فرو بند
❈۵❈
تو را با ین همه کبر و منی من
ندانم غیر حیوانی لگد زن
وگرنه با تمام خود سنائی
چو حیوان لگد افکن چرائی
❈۶❈
گر انسانی چرا ای مرد گمراه
زنی خوابیده را در خواب ناگاه
ز این گفتار همچون مار ارقم
غضب آلوده شد پیچید درهم
❈۷❈
بدو گفتار ز روی کبر و نخوت
به سلطان کی چنین گوید رعیت
مکش افزون ز حد خویشتن پا
تو بر من بنده من بر تو مولی
❈۸❈
تبسمکرد سقراط و به سلطان
چنین فرمود کای سلطان نادان
بخار ما و من از سر بدر کن
ز گفت ناپسند خود حذر کن
❈۹❈
که از شیادی این گردون پرشید
به صیادی چو تو کرده بسی صید
همین طبل و همین نقاره و کوس
بود ز اسفندیار و نوذر و طوس
❈۱۰❈
همین تاج و نگین و افسر و تخت
بود بر جا ز ضحاک سیه بخت
همین سنج و همین بوق و علم بود
که از طهمورث و جمشید جم بود
❈۱۱❈
تو را هر چیز کزوی افتخار است
ز اشهان زمانه یادگار است
کجا رفتند کز ایشان نشان نیت
چرا نامی از ایشان در میان نیست
❈۱۲❈
بداند هر که دارای شعور است
که سلطانی گدایان را ضرور است
به سامان خردمندان ساده
ز اسب خودستایی شو پیاده
❈۱۳❈
بیا تا خلوتی را برگزینیم
برای گفتگو با هم نشینیم
سخن از هر دری با هم برانیم
کمال و نقص همدیگر بدانیم
❈۱۴❈
بلی (صامت) سر خاک سیاهی
بود به از هزاران تخت شاهی
کامنت ها