صامت بروجردی:مالداری بود در عهد قدیم داشت افزون مال و ملک و زر و سیم
❈۱❈
مالداری بود در عهد قدیم
داشت افزون مال و ملک و زر و سیم
با همه دارایی آن مرد غنی
بد بخیل و پست و بیخبر و دنی
❈۲❈
ساخت در شکل غریبی در بدر
قابض الارواح سوی او گذر
کرد دق الباب در درگاه او
خواست تا گردد به خواجه راهجو
❈۳❈
حاجیان از در براندندش که رو
خواجه بیرون مینیاید باز شو
خواجه ما چون بود قدرش فزون
از برای چون تویی ناید برون
❈۴❈
رفت عزرائیل و برگردید باز
زد بدر تا در نمایندش فراز
باز دربانان براندندش ز در
پس به تندی کرد بر ایشان نظر
❈۵❈
گفت سوی خواجه بردارید صوت
کامد عزرائیل و باشد وقت موت
خادمان خواجه را از این وعید
پا و سر در لرزه شد مانند بید
❈۶❈
چون سوی خواجه ببردند این خبر
مرتعش گردید از پا تا بسر
گفت بشتابید و بنمائید باز
در بروی وی به صد عجز و نیاز
❈۷❈
پس بگوئیدیش که ای پیک اله
گوئیا فرموده تو اشتباه
دیگری را کرده گویا طلب
میکنی بر ما به جای وی غضب
❈۸❈
خادمان خواجه بردند این پیام
نزد عزرائیل با صد احترام
گفت نی نی این همه افسانه است
کار من با صاحب این خانه است
❈۹❈
پس نهاد اندر سریر خواجه گام
گفت برخیز و وصیت کن تمام
خواجه بدبخت با صد اضطراب
خواست کار و مال خود اندر حساب
❈۱۰❈
برگشود از گنجهای بسته در
تا که بنماید حساب سیم و زر
چاکران میریختند از بیش و کم
آن طلا و نقرهها بر روی هم
❈۱۱❈
خواجه سوی سیم و زر کردی نگاه
میکشیدی از دل پردرد آه
پس بگفتی لعن برمال جهان
اف به حال و مال و احوال جهان
❈۱۲❈
کندی ای مال جهان بنیاد من
تا ببردی یاد حق از یاد من
روز و شب گشتم به جان مشغول تو
خوردم از بدبختی خود گول تو
❈۱۳❈
مال و اموالش به امر کردگار
گشت گویا کسی پلید زشتکار
لعن حق بر تو که کج میباختی
قدر نعمتهای حق نشناختی
❈۱۴❈
تو در اول بودی اندر روزگار
نزد عالم مفلس و بیاعتبار
کردگار بنده پرور از و داد
بر تو از مال جهان منت نهاد
❈۱۵❈
تا ز استغنا شدی ای بیتمیز
نزد ابنای زمان یکسر عزیز
مینمودندی ز هر شهر و بلوک
پوزش تو همچو ابناء ملوک
❈۱۶❈
در مجالس از جلال و شان و قدر
مینشاندندی تو را بر خویش صدر
از سلاطین جهان گر دختری
بد که بودندی جهانی مشتری
❈۱۷❈
جمله را کردندی از درگاه دور
تا تو را آرند دختر در حضور
با چنین عزت چرا ای بیهنر
بستی از هنگامه محشر نظر
❈۱۸❈
زین همه دولت چراغی پیش پیش
از چه نفرستادی اندر گور خویش
از چه ننمودی ایا گمگشته راه
جانب حال تهیدستان نگاه
❈۱۹❈
گر گدایی داشت بر دست تو چشم
چشم او را کور میکردی ز خشم
نی خودت خوردی و نی دادی به خلق
تا اجل اکنون تو را بگرفت حلق
❈۲۰❈
این زمان با حسرت من دل بگیر
جمله را میراث بگذار و بمیر
(صامتا) زین پندهای نو بنو
رو بگیر از مکنت دنیا گرو
کامنت ها