صامت بروجردی:چنان به سوخت شرار غم تو جان مرا که باد می نبرد مشت استخوان مرا
❈۱❈
چنان به سوخت شرار غم تو جان مرا
که باد می نبرد مشت استخوان مرا
تنم ز ضعف چنان شد که کهر با یک دم
چون کاه جذب کند جسم ناتوان مرا
❈۲❈
حدیث مهر و وفای تو کم نخواهم کرد
چون شمع گر ببری هر نفس زبان مرا
در این چمن منم ای مرغ کز سیه روزی
نخست برق فنا سوخت آشیان مرا
❈۳❈
مکن به بلبل زار این قدر ستم ترسم
روم ز باغ و دگر نشنوی صدای مرا
اگرچه در طلبش جا ندهم خوشم که به دهر
نشان نداد کس آن یار بینشان مرا
❈۴❈
به خنده گفت برو (صامتا) فسانه مخوان
هزار همچو تو نتوان کشد کمان مرا
کامنت ها