صامت بروجردی:شنیدم حدیثی برون از عیوب که مسطور بد در حیوه القلوب
❈۱❈
شنیدم حدیثی برون از عیوب
که مسطور بد در حیوه القلوب
که چون کرد به اساره عزم رحیل
شد از شهر نمرود بیرون خلیل
❈۲❈
ز بیم تماشای نا مرد و مرد
نهان ساره ا بر به صندوق کرد
چو رو سوی بیتالمقدس نمود
ز قبطی شهی بر سر راه بود
❈۳❈
ز ملکش هر آن کسی که کردی عبور
گرفتند عشار از وی عشور
پی عشر اموال عشارها
گشودند یک یک همه بارها
❈۴❈
چو نوبت به صندوق ساره رسید
غم پور آذر بدل شد پدید
به عشار فرمود آن بینظیر
پی عشر هر چند خواهی بگیر
❈۵❈
دگر قفل صندوق را وا مکن
در او هر چه باشد تماشا مکن
از این گفته عشار پوشید چشم
گشود از درش قفل از روی خشم
❈۶❈
بگفتا چه نسبت بدین زنتر است
بود بر تو بیگانه یا آشناست
خلیلالله از روی صدق مقال
بگفتا مرا هست این زن عیال
❈۷❈
پی حفظ ناموس خود بیگمان
نمودم به صندوق او را نهان
بدو گفت عشار سر کن تو راه
که بایست رفتن بر پادشاه
❈۸❈
ببردند بعد از همه قال و قیل
بر شاه صندوق لوط و خلیل
از این قصه چون شاه شد با خبر
ز صندوق در بسته بگشاد در
❈۹❈
چو بر ساره آن جاهل خودپرست
نظر کرد و بر سوی او برد دست
خلیل الله از کار آن زشتخو
ز غیرت بگرداند از ساره رو
❈۱۰❈
برآورد دست دعا ز آستین
بر خالق آسمان و زمین
که یا رب عیال من دل پناه
نگهدار از شر این پادشاه
❈۱۱❈
بشد دست شه خشک از این خیال
نمود از خلیل خدا این سئوال
که شد خشک برگو چرا دست من
شد این درد بهر چه پابست من
❈۱۲❈
بگفتا خدا صاحب غیرت است
ترا مانع از هتک این حرمت است
بگفتا گذشتم از این مدعا
بگو حق کند نرم دست مرا
❈۱۳❈
چو شد دست او نرم بار دیگر
پشیمان نگردید زان شور و شر
برآورد دست طمع تا سه بار
پی اخذ آن گوهر شاهوار
❈۱۴❈
رضا چون نیمگشت پروردگار
بشد دست او خشک در هر سه بار
از آن کرده نومید گردید شاه
بگفت از خداوند عالم بخواه
❈۱۵❈
که بخشد به من باز دست مرا
نخواهد ز خجلت شکست مرا
چه در عهد او گشت ثابتقدم
خدا دست او نرم کرد از کرم
❈۱۶❈
بیفتاد بر دست و پای خلیل
پذیرفت دین خدای خلیل
کنیزی که هاجر بود نام او
ببخشید بر ساره نیکخو
❈۱۷❈
در اینجا دل از غصه در برطپید
مرا یاد آمد ز بزم یزید
یکی سرخ مو بو بر آن محبوس
چو افتاد چشمش به آن نوعروس
❈۱۸❈
بگفتا به نزد یزید شریر
که باشد توقع مرا از امیر
که بخشد ز احسان همین دخترم
که از بهر خدمت به خانه برم
❈۱۹❈
چو بشنید ای وی عروس این سخن
در آویخت از زینب ممتحن
که ای عمه آخر من دل دو نیم
همین بس نباشد که گشتم یتیم
❈۲۰❈
گرفتم که ترک عزیزی کنم
چسان عمه دیگر کنیزی کنم
ز چشم اشک زینب روان شد چو شط
بدو گفت ظالم مکن این غلط
❈۲۱❈
نه تو قادری نه یزید دغل
که گردید پیرامن این عمل
به پاسخ سرودش یزید این سخن
که سهل است این کار در نزد من
❈۲۲❈
بگفتاکه نتوانی ای بد شعار
مگر کفر پنهان کنی آشکار
شد اندر غضب آن سگ روسیاه
زبان را گشود از پی ناسزا
❈۲۳❈
بفرمود زینب که ای زشتخو
امیری بگو هر چه خواهی بگو
به بیهوده ما را تو سب میکنی
ببین بر که ظالم غضب میکنی
❈۲۴❈
ز زینب حیا کرد آن تیره رو
بپرداخت بر منع آن سرخ مو
چه آن مرد آن گفتگو را شنید
بپرسید از آن بیحیای لعین
❈۲۵❈
که این تیرهروزان مگر کیستند
چنین در به در از پی چیستند
بگفتا که اولاد پیغمبرند(ص)
پسندیده خالق اکبرند
❈۲۶❈
عال حسینند و سبط رسول
روان علی نور چشم بتول
چو شامی شنید از یزید این جواب
بگفتا شود خانمانت خراب
❈۲۷❈
کشی سبط پیغمبر نیکنام
کشی عترتش را سوی بار عام
گمان کردم ای شوم بینام و ننگ
که هستند اسیران روم و فرنگ
❈۲۸❈
از این داستان (صامتا) شو خموش
که خیرالنسا در جنان شد ز هوش
کامنت ها