صامت بروجردی:روایت است که اندر مدینه اطهر رسید یک عربی از پی سئوال از بر
❈۱❈
روایت است که اندر مدینه اطهر
رسید یک عربی از پی سئوال از بر
سئوال کرد که با بخشش و حمایت کیست
کریمتر ز کریمان در این ولایت کیست
❈۲❈
یکی ز شیعه مولای دین علی و لی
به گفت رو بر سبط نبی حسین علی
روان به جانب مسجد د آن جوان عرب
به نزد خامس ل عبا ز صدق ادب
❈۳❈
سلام کرد به آن مقتدای اهل یقین
پس از سلام بگفت ای سلاله یاسین
تویی که هست جهان را سوی تو چشم امید
کسی نرفته ز درگاه جود تو نمید
❈۴❈
ز ماسوا به سوای تو اعتماد نیست
به غیر کف جوادت دگر جوادی نیست
ز تیغ بابت تو بر جا نماند در آفاق
اثر ز حشمت فجار و صولت فساق
❈۵❈
هدایت تو و اجداد تو به ملک جهان
نمی نهاد اگر پای راستی به میان
پی پرستش حق کسی نمینمود اقدام
تمام را به شرار جحیم بود مقام
❈۶❈
عزیز فاطمه سلطان کشور اعجاز
سئوال کرد ز قنبر پس از فراغ نماز
که مانده است ز مال حجاز هر چه بجا
به این جوان عرب ده که او بود اولی
❈۷❈
بگفت ای کف جود تو معطی درهم
بود چهارهزار اشرافی نه بیش و نه کم
به همره عرب آن شهریار فرزانه
روانه گشت ز مسجد به جانب خانه
❈۸❈
همان چهار هزار اشرفی که بر جا بود
تمام برد عطا کرد آن عزیز و دود
ز شرم بخشش کم کرد مظهر بیچون
دو دست فیض رسان را ز پشت در بیرون
❈۹❈
بدان جوان عرب داد و معذرت طلبید
زبان عذر گشود و بگفت شاه شهید
که ای عرب اگر از مال و مکنت دنیا
چنانکه در کف ما بود مانده بود بجا
❈۱۰❈
سحاب بخشش ما میشدی نثار افشان
دگر ز فاقه نماندی بروی دهر نشان
ولی حوادث دوران بما شده است دلیر
چنین که یافته وضع سخای ما تغییر
❈۱۱❈
گرفت مرد عرب آن زر از شه احرار
ز دیده اشک فشان شد به مثل ابر بهار
سرور سینه فخر امم ز مرد عرب
سوال کرد که این گریه تو چیست سبب
❈۱۲❈
گمانم آنکه به نزد تو این عطیه کم است
ز بخشش کم ما خاطرت قرین غمست
به گریه گفت که شاها به خاطرم غم نیست
فدای جو دو سخایت عطای تو کمنیست
❈۱۳❈
سرشک ریزم از آن روز به دیده نمناک
که بود دست تو فیاض در حیات و ممات
کنون دهید دمی گوش از طریق وفا
ز جود و بخش آن شه به دشت کرببلا
❈۱۴❈
دمی که با تن بیسر نموده بود مکان
به خاک قتلگه آن نور چشم عالمیان
لباس برده به تاراج کوفیان ز تنش
چو جان کشیده به بر خاک جسم بیکفنش
❈۱۵❈
ز سیر دار فنا بسته چشم حق بینش
رسید به جدل دور از خدا به بالینش
نخست کرد طمع بر لباس پیکر او
چو دید کامده عریان ز پای تو سر او
❈۱۶❈
نهال آرزویش خواست بیثمر گرد
اراده کرد که از قتلگاه برگردد
دوباره گشت بدان بیحیای شوم شربر
سخاوت پسر بوتراب دامن گیر
❈۱۷❈
زبان حال شه تشنه شد قرین مقال
اشاره کرد که ای کافر سیه اقبال
مگو ز غارت این تن تنهی بود مشتم
بیا بیا که بود خاتمی در انگشتم
❈۱۸❈
به دستیاری انگشت آن محیط کرم
به چشم کور وی از دور برق زد خاتم
ولیک خاطر به جدّل زیاد شد رنجه
که دست شاه به خون خشک بود با پنجه
❈۱۹❈
نشد میسر آن اهرمن به آسانی
که از کفش برد آن خاتم سلیمانی
نداشت حرمت جدش رسول رامنظور
ببرد دست برده به جانب ساطور
❈۲۰❈
به قلب حضرت خیرالنسا شر را فروخت
برای خاطر انگشتری جان را سوخت
فکند زلزله اندر بنای عرش مجید
برای خانمی انگشت آن جناب برید
❈۲۱❈
بس است (صامت) از بن بیتشر شتاب مکن
ازین چکامه دل دوستان کباب مکن
کامنت ها