صامت بروجردی:شنیدهام که خدای مهیمن معبود زمانی از ملک الموت این سئوال نمود
❈۱❈
شنیدهام که خدای مهیمن معبود
زمانی از ملک الموت این سئوال نمود
که ای تو قابض روح تمام خلق جهان
ز جن و انس و سیاه و سفید و پیر و جوان
❈۲❈
از آن زمان که به این امر گشته ای مامور
گذشته بر تو از این کار بس سنین و شهور
به فوق عرش ز هر خانمان بری شیون
شوند بسته فتراک تو چه مردوچه زن
❈۳❈
دمی شده است که سوزد دلت به حال کسی
که برکشی ز دل تنگ آشیان نفسی
چنین به درگه پروردگار رب جلیل
نمود عرض به معجز و نیاز عزرائیل
❈۴❈
که ای خدا دل من درد و جای پرخون است
که حد گفتن وی از حساب بیرون است
اول به ماتم طفل صغیر خون جگر
که نبودش بدم مرگ مادر و پدری
❈۵❈
یتیم چون بکشاکشز دادن جانست
مرا مصیبت بیرون و رحد امکانست
دوم کسی که غریبست و از وطن مهجور
ز یار و یاور و اهل دیار باشد دور
❈۶❈
نه مونسی که شود رازدار و دلجویش
نه همدمی که دهد دل به مرحمت سویش
غریب را نکند هیچ کس گذر بسرش
مگر غریب دگر در وطن برد خبرش
❈۷❈
فغان که بازمرا در دل اضطراب افتاد
به یاد شام همان کشور خراب افتاد
قسم به ذات خدا کودک یتیم حسین
همان ستمکش محزون الیم حسین
❈۸❈
به غیر درد یتیمی مگر غریب نبود
همان ستمکش محزون و غم نصیب نبود
ستمکش دو جان دختری رقیه بنام
در آن زمان که مکان داشت در خرابه شام
❈۹❈
نبود ورد زبانش به غیر نام پدر
غذای روز شبش اشک چشم و لخت جگر
یزید شد چه خبردار از تب و تابش
روانه کرد به تسکین وی سر بابش
❈۱۰❈
سر پدر به طبق نزد وی چو بنهادند
ستم رسیده زنان خود ز دیده بگشادند
چون آن صغیر گرفت از سر طبق سرپوش
سر پدر به طبق دید از سرش شد هوش
❈۱۱❈
به هوش آمد و آن سر گرفت بر سینه
زبان گشود پی شکوههای دیرینه
که ای جناب پدر تاکنون کجا بودی
چرا ز دختر دلبند خود جدا بودی
❈۱۲❈
تو بودی آنکه مرا بود جا در آغوشت
چگونه گشت به کلی ز من فراموشت
به همرهت علی اصغر چرا نیامده است
برادرم علی اکبر چرا نیامده است
❈۱۳❈
تو زنده باشی و باشد عذار من نیلی
ز دست شمر لعین تا یکی خورم سیلی
پدر به شام نباشد مگر دگر خانه
که دادهاند به ما جا به کنج ویرانه
❈۱۴❈
به صدقه مرد و زن کوفیان بیپروا
به ما دهند همی نان پاره و خرما
ز اهل شام همین نیست ای پدر گلهام
نظاره کن به کف پای پر ز آبلهام
❈۱۵❈
بروی خار مغیلان بسی دویدم من
جفای کوفی و شامی همی کشیدم من
بدان رسید که از درد بیمدد کاری
نهان شدم به تعب زیر بته خاری
❈۱۶❈
ز خاک بستر و خشمت و خرابهام بالین
عجب یتیم نوازی کند یزید لعین
لب مرار عطش و قحط آب گشته کبود
لب مارک تو از چه باب گشته کبود
❈۱۷❈
گمانم این لب و دندان همچو مروارید
کبود گشته پدرجان ز ضرب چوب یزید
چو با پدر کمی از درد دل اشاره نمود
خرابه را ز تف آه پر ستاره نمود
❈۱۸❈
ز روی سینه او سر به یک طرف غلطید
به خاک روی یتیمی نهاد و آه کشید
فغان و آه که (صامت) به وقت جان دادن
بدی به گردن آن طفل بیگناه رسن
کامنت ها