سنایی:بامدادان شاه خود را دیدهام بر مرکبش مشک پاشان از دور زلف و بوسه باران از لبش
❈۱❈
بامدادان شاه خود را دیدهام بر مرکبش
مشک پاشان از دور زلف و بوسه باران از لبش
صد هزاران جسم و جان افشان و حیران از قفاش
از برای بوسه چیدن گرد سایهٔ مرکبش
❈۲❈
خنجری در دست و «من یرغب» کنان عیاروار
جسم و جان عاشقان تازان سوی «من برغبش»
بهر دفع چشم زخم مستش را چو من
خیل خیل انجم همی کردند یارب یاربش
❈۳❈
سوی دیو و دیو مردم هر زمان چون آسمان
از دو ماه نو شهاب انداز نعل اشهبش
کفر و دین و دیو مردم هر زمان چون آسمان
از دو ماه نو شهاب انداز، نعل اشبهش
❈۴❈
دستها بر سر چو عقرب روز و شب از بهر آنک
تا چرا بر میخورد پروین ز مشک عقربش
درج یاقوتیش دیدم، پر ز کوکبهای سیم
یارب آن درجش نکوتر بود یا آن کوکبش
❈۵❈
جان همی بارید هر ساعت ز سر تا پای او
گوییا بودست آب زندگانی مشربش
آفتابی بود گفتی متصل با شش هلال
چون بدیدم آن دو تا رخسار و شش تو غبغبش
❈۶❈
هر زمان از چشم و لعلش، غمزهای و خندهای
جان فزودن کیش دیدم دل ربودن مذهبش
گر چه بودم با سنایی در جهان عافیت
هم بخوردم آخرالامر از پی حبش حبش
کامنت ها