سنایی:می ده پسرا که در خمارم آزردهٔ جور روزگارم
❈۱❈
می ده پسرا که در خمارم
آزردهٔ جور روزگارم
تا من بزیم پیاله بادا
بر دست زیار یادگارم
❈۲❈
می رنگ کند به جامم اندر
بس خون که ز دیده میببارم
از حلقه و تاب و بند زلفت
هم مومن و بستهٔ زنارم
❈۳❈
ای ماه در آتشم چه داری
چون با تو ز نار نیست عارم
تا ماندهام از تو برکناری
جویست ز دیده بر کنارم
❈۴❈
خواهم که شکایت تو گویم
از بیم دو زلف تو نیارم
گر ماه رخان تو برآید
از من ببرد دل و قرارم
❈۵❈
امروز که در کفم نبیدست
اندوه جهان بتا چه دارم
مولای پیالهٔ بزرگم
فرمانبر دور بیشمارم
❈۶❈
در مغکدهها بود مقامم
در مصطبهها بود قرارم
از شحنهٔ شهر نیست بیمم
در خانهٔ هجر نیست کارم
❈۷❈
هر چند ز بخت بد به دردم
هر چند به چشم خلق خوارم
با رود و سرود و بادهٔ ناب
ایام جهان همی گذارم
کامنت ها