سنایی:ای گشته ز تابش صفای تو آیینهٔ روی ما قفای تو
❈۱❈
ای گشته ز تابش صفای تو
آیینهٔ روی ما قفای تو
بادست به دست آب و آتش را
با صفوت و نور خاکپای تو
❈۲❈
با تو چه کند رقیب تاریکت
بس نیست رقیب تو ضیای تو
خود قاف ز هم همی فرو ریزد
از سایهٔ کاف کبریای تو
❈۳❈
در کوی تو من کدام سگ باشم
تا لاف زنم ز روی و رای تو
هر چند که خوش نیایدت هل تا
لافی بزند ز تو گدای تو
❈۴❈
این هژده هزار عالم و آدم
نابوده بهای یک بهای تو
قیمت گر تو حسود بود ای جان
زان هژده قلب شد بهای تو
❈۵❈
ای راحت تو همه فنای ما
وی شادی ما همه بقای تو
هم دوست همی کشی و هم دشمن
چه خشک و چه تر در آسیای تو
❈۶❈
ایندست که مر تراست در شوخی
اندر دو جهان کراست پای تو
دیریست که هر زمان همی کوبند
این دبدبه بر در سرای تو
❈۷❈
من بندهٔ زندگانی خویشم
لیکن نه برای خود برای تو
هر چند نیافت اندرین مدت
یک شعله سنایی از سنای تو
❈۸❈
با اینهمه هست بر زبان نونو
شهری و سنایی و ثنای تو
کامنت ها