سنایی:باد عنبر برد خاک کوی تو آب آتش ریخت رنگ روی تو
❈۱❈
باد عنبر برد خاک کوی تو
آب آتش ریخت رنگ روی تو
جاودان را نیست اندر کل کون
هیچ دولتخانه چون ابروی تو
❈۲❈
کفر و دین را نیست در بازار عشق
گیسه داری چون خم گیسوی تو
چشم و دل ترست و گرم از عشق تو
کام و لب خشکست و سرد از خوی تو
❈۳❈
ای بسا خلقا که اندر بند کرد
حلقهاشان حلقههای موی تو
گر بهشتی نیست پس جادو چراست
آن دو چشم بلعجب بر روی تو
❈۴❈
عالمی را دارویی جز چشم را
بی ضیا چشمست از داروی تو
تا دل ریش مرا دست غمت
بست همچون مهره بر بازوی تو
❈۵❈
کافرم چون چشم شوخت گر دهم
دین و دنیا را به تار موی تو
دل چو نار و رخ چو آبی کردهام
از کلوخ امرود و شفتالوی تو
❈۶❈
هر کسی محراب دارد هر سویی
هست محراب سنایی سوی تو
ای بسا شرما که برد از چشمها
دیدهٔ شوخ خوش جادوی تو
❈۷❈
کی توانم پای در عشقت نهاد
با چنان دست و دل و بازوی تو
سگ به از عقل منست ار عقل من
ناف آهو نشمرد آهوی تو
کامنت ها