سنایی:انصاف بده که نیک یاری زو هیچ مگو که خوش نگاری
❈۱❈
انصاف بده که نیک یاری
زو هیچ مگو که خوش نگاری
در رود زدن شکر سماعی
در گوی زدن شکر سواری
❈۲❈
مه جبهت و آفتاب رویی
زهره دل و مشتری عذاری
بنوشت زمانه گویی آنجا
در جانت کتاب بردباری
❈۳❈
بنگاشت خدای گویی اینجا
در دیدهت نقش حقگزاری
از لعل تو هست عاقلان را
یک نوش و هزار گونه خاری
❈۴❈
در جزع تو هست عاشقان را
یک غمزه و صد هزار خاری
جز غمزهٔ تو که دید هرگز
یک ناوک و صد جهان حصاری
❈۵❈
جز خندهٔ تو که داشت در دهر
یک شکر و نه فلک شکاری
در رزم تو هیچ دل نپوشد
بر تن زره ستیزهکاری
❈۶❈
در بزم تو هیچ شه ندارد
بر سر کله بزرگواری
ای شوخ سیهگری که از تو
کم دید کسی سپیدکاری
❈۷❈
از ابجد برتری ازیراک
نی یک نه دو نه سه نه چهاری
سرمازدگان آب و گل را
در جمله، بهار در بهاری
❈۸❈
جان و دل و دین بنده با تست
تا اینهمه را چگونه داری
چون بازسپید دلفریبی
چون شیرسیاه جانشکاری
❈۹❈
تا پای من اندرین میانست
دستی به سرم فرو نیاری
من پای فرو نهادم ایراک
دانم سر پای من نداری
❈۱۰❈
دشنام دهی که ای سنایی
بس خوش سخن و بزرگواری
هر چند جواب شرط من نیست
با این همه صد هزار باری
کامنت ها