سنایی:برخی رویتان من ای رویتان چو ماهی وی جان بیدلان را در زلفتان پناهی
❈۱❈
برخی رویتان من ای رویتان چو ماهی
وی جان بیدلان را در زلفتان پناهی
با رویتان تنی را باطل نگشت حقی
با زلفتان دلی را مشکل نماند راهی
❈۲❈
جز رویتان که سازد جانهای عاشقان را
از ما سجده‌گاهی وز مشک تکیه‌گاهی
جز زلفتان که دارد چون شهد و شمع محفل
از نیش جنگجویی وز نوش عذرخواهی
❈۳❈
نگذاشت زلف و رختان اندر مصاف و مجلس
در هیچ پای نعلی در هیچ سر کلاهی
با حد و خد هر یک خورشید کم ز ظلی
با قد و قدر هر یک طوبا کم از گیاهی
❈۴❈
از لعل درفشانتان یک خنده و سپهری
ور جزع جانستانتان یک ناوک و سپاهی
چون لعلتان بخندد هر عیسیی و چرخی
چون جزعتان بجنبد هر یوسفی و چاهی
❈۵❈
از دام دل شکرتان هر دانه‌ای و شهری
ا زجام جان ستانتان هر قطره‌ای و شاهی
با جام باده هر یک در بزمگه سروشی
با دست و تیغ هر یک در رزمگه سپاهی
❈۶❈
جز رویتان که دیدست از روی رنگ رویی
جز چشمتان که دیدست از چشم نور گاهی
زینان سیاه گرتر نشنیده‌ام سپیدی
زینها سپیدگرتر کم دیده‌ام سیاهی
❈۷❈
گر چنبر فلکرا ماهیست مر شما را
صد چنبرست هر سو هر چنبری و ماهی
تا باده ده شمایید اندر میان مجلس
از باده توبه کردن نبود مگر گناهی
❈۸❈
از روی بی‌نیازی بیجاده که رباید
ورنه چه خیزد آخر بیجاده را ز کاهی
از تیزی سنانتان هر ساعت از سنایی
آهی همی برآید جانی میان آهی
کامنت ها