سنایی:چون تو از بود خویش گشتی نیست کمر جهد بند و در ره ایست
❈۱❈
چون تو از بود خویش گشتی نیست
کمر جهد بند و در ره ایست
چون کمر بسته ایستادی تو
تاج بر فرق دل نهادی تو
❈۲❈
تاج اقبال بر سرِ دل نه
پای ادبار بر خور و گل نه
گرت باید که سست گردد زه
اولا پوستین به گازر ده
❈۳❈
گرچه غافل برین عمل خندد
لیک عاقل جز این بنپسندد
پوستین باز کن که تا در شاه
پوستین در بسی است اندر راه
❈۴❈
به نخستین قدم که زد آدم
پوستینش درید گرگ ستم
نه چو قابیل تشنه شد به جفا
داد هابیل پوستین به فنا
❈۵❈
نه چو ادریس پوستین بفکند
درِ فردوس را ندید به بند
چون خلیل از ستاره و مه و خور
پوستینها درید بیغم خور
❈۶❈
شب او همچو روز روشن شد
نار نمرود تازه گلشن شد
به سلیمان نگر که از سرِ داد
پوستین امل به گازر داد
❈۷❈
جن و انس و طیور و مور و ملخ
در بُن آب قلزم و سرِ شخ
روی او را همه رفیع شدند
رای او را همه مطیع شدند
❈۸❈
ز آتش دل چو سوخت آب نهاد
خاک بر دوش باد چرخ نهاد
چون کلیم کریم غم پرورد
رخ به مدین نهاد با غم و درد
❈۹❈
پوستین را ز روی مزدوری
برکشید از نهاد رنجوری
کرده ده سال چاکری شعیب
تا گشادند بر دلش درِ غیب
❈۱۰❈
دست او همچو چشم بینا شد
پای او تاج فرق سینا شد
روح چون دم ز بحر روحانی
زد و پذ رفت لطف ربانی
❈۱۱❈
پوستین را به اولین منزل
بفرستید سوی گازر دل
دل چو او را فر آلهی داد
هم به خردیش پادشاهی داد
❈۱۲❈
گشت بیاو به قدرت ازلی
از ثناء خفی و لطف جلی
تن ابرص از او چو سایهٔ فرش
چشم اکمه ازو چو پایهٔ عرش
❈۱۳❈
هرکه چون او به نام جوید ننگ
از یکی خُم برآورد ده رنگ
پشک با او چو مشک شد بویا
زنده کردار مردگان گویا
❈۱۴❈
گل دل را زلطف جان سر کرد
دل گل را ز دست جان درکرد
چون دکان را به مهر کرد قضا
دست تقدیر در نشیب فنا
❈۱۵❈
ماند عالم پر از هوا و هوس
گشت بازار پر عوان و عسس
شحنهای را ز بهر دفع ستم
بفرستاد اندرین عالم
❈۱۶❈
چون شد از آسمان دل ظاهر
هم به جان مست و هم به تن ظاهر
پوستین خود نداشت در ره دین
پس چه دادی به گازران زمین
❈۱۷❈
از فنا چون سوی بقا آمد
زینت و زیب این فنا آمد
هرکه گشت از برای او خاموش
سخن او حیات باشد و نوش
❈۱۸❈
گر نگوید ز کاهلی نبود
ور بگوید ز جاهلی نبود
دیدی ای خواجهٔ سخن فربه
که ترا در دل از سخن فر به
❈۱۹❈
در خموشی نبوده لهو اندیش
گاه گفتن نبوده لغو پریش
بسته از جد و جهد و عشق و طلب
بر گریبان روز دامن شب
❈۲۰❈
روز و شب را به مسطر انصاف
تسویت داده به ز هرچه گزاف
از درونش چوبوی جان یابند
بیزبانان همه زبان یابند
❈۲۱❈
تو در این گفت من مدار شکی
باز کن دیده بر گمار یکی
در رهش خوانده عاشقان بر جان
آیهٔ کُلُّ مَن عَلَیها فاَن
❈۲۲❈
آن سفیهان که دزد و طرّارند
عقل را بهر ره زدن دارند
صُنع او عدل و حکمتست و جلی
ملک او قهر و عزتست و خفی
❈۲۳❈
پیکر آب و گل ز قهرش عور
لعبت چشم و دل ز کنهش کور
عقل آلوده از پی دیدار
اَرَنی گوی گشته موسیوار
❈۲۴❈
چون برون آمد از تجلی پیک
گفت در گوش او که تبت اِلیک
صفت ذات او به علم بدان
نام پاکش هزار و یک برخوان
❈۲۵❈
وصف او زیر علم نیکو نیست
هرچه در گوشت آمد آن او نیست
نقطه و خط و سطح با صفتش
هست چون جسم و بُعد و شش جهتش
❈۲۶❈
مُبدع آن سه از ورای مکان
خالق این سه از درون زمان
هیچ عاقل درو نبیند عیب
او بداند درون عالم غیب
❈۲۷❈
مطّلع بر ضمائر و اسرار
نوز ناکرده بر دل تو گذار
کامنت ها