سنایی:پسری احوَل از پدر پرسید کای حدیث تو بسته را چو کلید
❈۱❈
پسری احوَل از پدر پرسید
کای حدیث تو بسته را چو کلید
گفتی احوَل یکی دو بیند چون
من نبینم از آنچه هست فزون
❈۲❈
احول ار هیچ کژ شمارستی
بر فلک مه که دوست چارستی
پس خطا گفت آنکه این گفتست
کاحول ار طاق بنگرد جفتست
❈۳❈
ترسم اندر طریق شارع دین
همچنانی که احول کژ بین
یا چو ابله که با شتر پیکار
کرده بیهوده از پی کردار
❈۴❈
***
روح را از خرد شرف او داد
عفو را از گنه علف او داد
نیک داند خدای انابت را
❈۵❈
حکمتش مانعست اِجابت را
گرچه باشد گه سؤال مجیب
ندهد گِل به گل خورنده طبیب
گل عمر کسی که گِل خواهد
❈۶❈
کی دهد گلش اگرچه دل خواهد
کی شود بیسبب نمودهٔ تو
بودهٔ حق چو عقل پودهٔ تو
سخت بسیار کس بود که خورد
❈۷❈
قدح زهر صرف و زان نَمرد
بلکه او را غذای جان باشد
که ز بحران چو خیزران باشد
همه را از طریق حکمت و داد
❈۸❈
آنچه بایست بیش از آن همه داد
پیل را پشه گر بدرّد پوست
گو بران گوشت پشهران با اوست
شپش ار هست ناخنت هم هست
❈۹❈
کیک را گوش مال چون برجست
کوه اگر پر ز مار شد مشکوه
سنگ و تریاک هست هم در کوه
ور ز گزدم به دل نشان داری
❈۱۰❈
کفش و نعل از برای آن داری
درد در عالم از فراوان است
هریکی را هزار درمان است
درهم آویخت از پی تصویر
❈۱۱❈
کرهٔ زمهریر و چرخ اثیر
معتدل بهر جنبش گل را
سردی مغز گرمی دل را
جگر و دل ز اکحل و شریان
❈۱۲❈
سوی تن باد و آب کرده روان
تا جسد را به واسطهٔ دم و خون
جان دهد این به جنبش آن به سکون
ملکوتست و ملک در عالم
❈۱۳❈
زبر تخت نور و تحت ظلم
کرد بخش این دو مایه را در صُنع
چون بگسترد سایه را بر صُنع
ملکوت از شرف روان دارد
❈۱۴❈
ملک از راه لطف جان دارد
تا درون و برون پذیرد قوت
تن ز ذیالملک و جان ز ذیالملکوت
نوش دان هرچه زهر او باشد
❈۱۵❈
لطف دان هرچه قهر او باشد
باشد از مادران ما بر ما
هم حجامت نکو و هم خرما
کامنت ها