سنایی:به خودش کس شناخت نتوانست ذات او هم بدو توان دانست
❈۱❈
به خودش کس شناخت نتوانست
ذات او هم بدو توان دانست
عقل حقش بتوخت نیک بتاخت
عجز در راه او شناخت شناخت
❈۲❈
کرمش گفت مر مرا بشناس
ورنه کِشناسدش به عقل و حواس
به دلیلی حواس کی شاید
گوز بر پشت قبّه کی پاید
❈۳❈
عقل رهبر ولیک تا درِ او
فضل او مر ترا برد بر او
به دلیلی عقل ره نبری
خیره چون دیگران مکن تو خری
❈۴❈
فضل او در طریق رهبر ماست
صُنع او سوی او دلیل و گواست
ای شده از شناخت خود عاجز
کی شناسی خدای را هرگز
❈۵❈
چون تو در علم خود زبون باشی
عارف کردگار چون باشی
چون ندانی تو سرّ ساختنش
چون توهّم کنی شناختنش
❈۶❈
وهمها قاصر است ز اوصافش
فهمها هرزه میزند لافش
هست در وصف او به وقت دلیل
نطق تشبیه و خامشی تعطیل
❈۷❈
غایت عقل در رهش حیرت
مایهٔ عقل سوی او غیرت
عقل و جان را مراد و مالک اوست
منتهای مرید و سالک اوست
❈۸❈
عقل ما رهنمای هستی اوست
هستها زیر پای هستی اوست
فعل او خارج از درون و برون
ذات او برتر از چگونه و چون
❈۹❈
ذات او را نبرده ره ادراک
عقل را جان و دل در آن ره چاک
عقل بیکُحل آشنایی او
بیخبر بوده از خدایی او
❈۱۰❈
چه کنی وهم را به جُستنش حث
کی بود با قدم حدیث حدث
انبیا زین حدیث سرگردان
اولیا زین صفاتها حیران
کامنت ها