سنایی:از تو زاری نکوست زور بدست عور زنبور خانه شور بدست
❈۱❈
از تو زاری نکوست زور بدست
عور زنبور خانه شور بدست
زور بگذار و گِرد زاری گرد
تا ز فرق هوا برآری گرد
❈۲❈
زانکه داند خدای از سر حدق
کز تو زورست زور و زاری صدق
چون تو دعوی زور و زر داری
دیده را کور و گوش کر داری
❈۳❈
روی و زر سرخ و جامه رنگارنگ
نام تو ننگ جوی و صلح تو جنگ
بر درِ حق به گردِ زاری گرد
که به زاری شوی درین در فرد
❈۴❈
این نه از وام توختن باشد
بینیازی فروختن باشد
قدرتش را به چشم عجز مبین
خواجه آزاد کن مباش چنین
❈۵❈
تا به خود قایمی بپوش و بخور
ور بدو دایمی بدوزد و مدر
هرچه هست ای عزیز هست از وی
بود تو چون بهانه یاوه مگوی
❈۶❈
بی تو گِل مسجدست و با تو کنشت
با تو دل دوزخ است و بی تو بهشت
بی تو خود کارها همه کردهاست
با تو کرّهٔ نه پرورده است
❈۷❈
تو تویی مهر و کین از آن آمد
تو تویی کفر و دین از آن آمد
بندهای باش بینصیبه و چیر
که فرشته نه گرسنهست و نه سیر
❈۸❈
از تو بیم و امید دولت راند
چون تو رفتی امید و بیم نماند
بوم چون گرد کاخ شه گردد
شوم و بدروز و پر گنه گردد
❈۹❈
چون قناعت کند به ویران جای
پرِ او به بود که فرّ همای
ز آب و آتش زیان پذیرد مُشک
نافهٔ مشک را چه ترّ و چه خشک
❈۱۰❈
چه مسلمان چه گبر بر درِ او
چه کنشت و چه صومعه برِ او
گبر و ترسا و نیکو و معیوب
همگان طالبند و او مطلوب
❈۱۱❈
نیست علت پذیر ذات خدای
تو به علّت کنون چه جویی جای
مهر دین برنیاید از تلقین
مه فرو شد چو تافت نور یقین
❈۱۲❈
پارسا گر به است او را به
پادشا گر بدست ما را چه
تو نکوکار باش تا برهی
با قضا و قدر چرا ستهی
❈۱۳❈
اندرین منزلی که یک هفتهست
بوده تابوده آمده رفتهست
لفظ یسعی بخوان که اندر نشر
طرقوا گوی مؤمن است به حشر
❈۱۴❈
مصطفی گفت خه از آن مه شد
دست موسی خلیل اوّه شد
واو اوّه وفای دینش داد
رتبت و قربت یقینش داد
❈۱۵❈
پس چو واو از میان اوّه رفت
مانده آه مجرّد اینت شگفت
آه ماندست یادگاری ازو
ملت او نبود کاری ازو
❈۱۶❈
پیش تا صور در دهد آواز
خویشتن را بکش به تیغ نیاز
گر پذیرند گشتی آسوده
ورنه انگار بوده نابوده
❈۱۷❈
بر درِ بینیازی از کِه و مِه
گر تو باشی وگرنه او را چه
روز بهر خروس کی پاید
چون شود وقت خور برون آید
❈۱۸❈
چه وجودت به نزد او چه عدم
مثل تو بر درش نیاید کم
چون برون تاخت چشمهٔ روشن
حاجتی نایدش به مقرعه زن
❈۱۹❈
این همه طمطراق آب و گِلست
ورنه آنجا که محض جان و دلست
چه کند طرقوی مشتی خس
طرقو گوی نور خویشش بس
❈۲۰❈
آن چراغ ترا به تست امید
خود برآید به تافتن خورشید
صرصر این شمع را بننشاند
جان او نیم عطسه بستاند
❈۲۱❈
پس دراین کوچه نیست راه شما
راه اگر هست هست آه شما
همه از راه بندگی دورید
چون خزان سال و ماه مغرورید
❈۲۲❈
چون تو گه نیک باشی و گه بد
ترست از خود بود امید به خود
پس چو شد روی عقل و شرم سپید
رو تو یکسان شمار بیم و امید
کامنت ها