سنایی:اجل آمد کلیدخانهٔ راز درِ دین بیاجل نگردد باز
❈۱❈
اجل آمد کلیدخانهٔ راز
درِ دین بیاجل نگردد باز
تا بُوَد این جهان نباشد آن
تا تو باشی نباشدت یزدان
❈۲❈
حقهٔ سر به مُهر دان جانت
مُهرهٔ مهر نور ایمانت
سابقت نامهای به مُهر آورد
وز پی تو به خاتمت بسپرد
❈۳❈
تا ز دور زمانه خواهی زیست
تو ندانی که اندر آنجا چیست
سحی نامهٔ خدای عزّوجل
برنگیرد مگر که دست اجل
❈۴❈
تا دَم آدمی ز تو نرمد
صبح دینت ز شرق جان ندمد
سرد و گرم زمانه ناخورده
نرسی بر درِ سراپرده
❈۵❈
تو نداری خبر ز عالم غیب
بازنشناسی از هنرها عیب
حال آن جای صورتی نبود
چون دگر حال عادتی نبود
❈۶❈
جان به حضرت رسد بیاساید
وآنچه کژّ است راست بنماید
چون رسیدی به حضرت فرمان
پس از آنجا روانه گردد جان
❈۷❈
رخش دین آشنای راغ شود
مرغوار از قفص به باغ شود
با حیات تو دین برون ناید
شب مرگ تو روز دین زاید
❈۸❈
گفت مرد خرد در این معنی
که سخنهای اوست چون فتوی
خفتهاند آدمی ز حرص و غلو
مرگ چون رخ نمود فانتَبهوا
❈۹❈
خلق عالم همه به خواب درند
همه در عالم خراب درند
آن هوایی که پیش از این باشد
رسم و عادت بود نه دین باشد
❈۱۰❈
ورنه دینی کزین حیات بود
دین نباشد که تُرّهات بود
دین و دولت درِ عدم زدنست
کم شدن از برای کم زدنست
❈۱۱❈
آنکه کم زد وجود عالم را
گو ببین مصطفی و آدم را
وانکه او طالبست افزون را
گو ببین عاد را و قارون را
❈۱۲❈
این یکی پای در رکیب بماند
وآن دگر خستهٔ نهیب بماند
پای آنرا قدم عدم کرده
دست این را ندم قلم کرده
❈۱۳❈
باد هیبت به عاد مقرونست
خاک لعنت سزای قارونست
چه زیان باشد ار ز بیم گزند
نیکوان را فدی شوی چو سپند
❈۱۴❈
پیش مردانِ راه رخ مفروز
خویشتن را تو چون سپند بسوز
خرد و دین چه سرسری داری
گر تو با حق سرِ سَری داری
❈۱۵❈
مرد گرد نهاد خود نتند
شیر صندوق خویش خود شکند
ای ز خود سیر گشته جوع آنست
وی دوتا از ندم رکوع آنست
❈۱۶❈
کز تن و جان خود بری گردی
گرد تنهایی و سَری گردی
هیچ منمای روی شهر افروز
گر نمودی برو سپند بسوز
❈۱۷❈
آن جمال تو چیست مستی تو
وان سپند تو چیست هستی تو
لب چو بر آستان دین باشد
عیسی مریم آستین باشد
❈۱۸❈
خویشتن را در این طلب بگداز
در ره صدق جان و تن در باز
کامنت ها