سنایی:شاکر لطف و رحمتش دیندار شاکی قهر و غیرتش کفّار
❈۱❈
شاکر لطف و رحمتش دیندار
شاکی قهر و غیرتش کفّار
بینی آنگه که گیرد ایزد خشم
آنچه در چشمه باید اندر چشم
❈۲❈
قهر و لطفش که در جهان نویست
تهمت گبر و شبهت ثنویست
لطف و قهرش نشان منبر و دار
شکر و سُکرش مقام مفخر و عار
❈۳❈
لطف او راحت است جانها را
قهر او آتشی روانها را
لطف او بنده را سرور دهد
قهر او مرد را غرور دهد
❈۴❈
لام لطفش چوروی بنماید
دال دولت دوال برباید
قاف قهرش اگر برون تازد
قاف را همچو سیم بگدازد
❈۵❈
عالم از قهر و لطف او ترسان
صالح و طالح از فزع یکسان
لطف او چون مفرّح آمیزد
کفش صوفی به کشف برخیزد
❈۶❈
باز قهرش چو آید اندر کار
کشف سر در کشد کشف کردار
قهر او نازنین گدازنده
لطف او بینوا نوازنده
❈۷❈
کفر و دینپرور روان تو است
اختیار آفرین جان تو اوست
جان جانت ز لطف او زنده است
که روانت به لطف پاینده است
❈۸❈
آرد از قهر و لطف سازنده
زنده از مرده مرده از زنده
کشف قهرش چو امد اندر چنگ
باشهٔ ملک را به بیشهٔ لنگ
❈۹❈
باز چون اسب لطف را زین کرد
لقمهٔ کِرم را ملخچین کرد
خود از او نزد عقل و رای رزین
کرم سیمین بود ملخ زرین
❈۱۰❈
در عطا چون بلای مُبلی دید
با بلا در عطا همی خندید
قهر او چون بگستراند دام
سگی آرد ز صورت بلعام
❈۱۱❈
لطف او چون درآمد اندر کار
سگ اصحاب کهف بر درِ غار
اولیای ورا امین گردد
درخور مدح و آفرین گردد
❈۱۲❈
سحره از لطف گفت ان لاضیر
با عزازیل قهر کرد انا خیر
با خدای ایچ نیک و بد بس نیست
با که گویم که در جهان کس نیست
❈۱۳❈
چه سوی ناکسان چه سوی کسان
قهر و لطفش به هرکه هست رسان
خسروان در رهش کُله بازان
گردنان بر درش سراندازان
❈۱۴❈
پادشاهان چو خاک بر درِ او
برمیده فراعنه از بر او
به یکی ترک غول نو بَرده
صد هزاران عَلَم نگون کرده
❈۱۵❈
فرش مشتی گرسنه بنوشته
چاکرش زان یکی دوتا گشته
هرکه در ملک او منی کرده
از ره راست توسنی کرده
❈۱۶❈
گر بگوید به مردهای که برآی
مرده آید کفنکشان در پای
ور بگوید به زندهای که بمیر
مُرَد در حال ور چه باشد میر
❈۱۷❈
خلق مغرور نفس از افضالش
هیچ ترسان نبوده از امهالش
گردنان را طعام زهرش بس
سرکشان را لگام قهرش بس
❈۱۸❈
گردن گردنان شکسته به قهر
ضعفا را ز لطف داده دو بهر
سرعت عفوش از ره گفتار
بر گرفتست رسم استغفار
❈۱۹❈
عفو او بر گنه سبق برده
سبقت رحمتی عجب خورده
تائب ذنب را بداده پناه
پاک کرده صحایفش ز گناه
❈۲۰❈
روح بخش است روح وَر نه چو ما
پردهدار است و پردهْ در نه چو ما
ناکسان را به لطف خود کس کرد
صبر و شکری ز بندگان بس کرد
❈۲۱❈
فضل او پیش چشم دانش و داد
درِ حس بست و راه جان بگشاد
چون ترا کرد حلم او ساکن
از زبان بدان شدی ایمن
❈۲۲❈
رَسته باشد همیشه در صحرا
مرد کوهی ز نکبتِ نکبا
غیب او عیب خلق دانسته
عفو او شستنش توانسته
❈۲۳❈
علم او عیب ما بپوشیده
تو نگفته سر او نیوشیده
آدمی زادهٔ ظلوم جهول
فضل حق را همی زند به فضول
❈۲۴❈
از پی لطف و غایت کرمش
کرده بر لوح قسمت قدمش
پشت پایی همی زند به دو دست
عقل هشیار را چو مردم مست
❈۲۵❈
چون نشاند عروس را بر تخت
آنکه بر وی ببست رخنهٔ بخت
خوب کار او و زشتکار شما
غیب دان او و غیب دار شما
❈۲۶❈
این عنایت نگر تو از پسِ ریب
عالِمِ غیب را به عالَم غیب
گر نبودی ز وی عنایت پاک
کی شدی تاجدار مشتی خاک
❈۲۷❈
منزل عفو او به دشت گناه
لشکر لطف او پذیرهٔ آه
آهِ عارف چو راه برگیرد
دوزخ از بیم او سپر گیرد
❈۲۸❈
عفو او را قبول بهر خطاست
کرمش را نزول بهر عطاست
گرچه در دست نقش او بیند
خشم صفرائیان بننشیند
❈۲۹❈
تو جفا کرده او وفا با تو
او وفادارتر ز ما با تو
بینیاز است و پُرنیازان را
دوست دارد نیاز ایشان را
❈۳۰❈
او ترا حافظ و تو خود غافل
اینت بیعقل ظالم و جاهل
خوی ما او نکو کند در ما
مهربانتر ز ماست او بر ما
❈۳۱❈
آن چنان مهر کو کند پیوند
مادران را کجاست بر فرزند
فضل او آوریدت اندر کار
ورنه بر خاک کی بُد این بازار
❈۳۲❈
هرکه شد نیست باشد او را هست
هرکه افتد ز پای گیرد دست
دست گیرست بیکسان را او
نپذیرد چو ما خسان را او
❈۳۳❈
زانکه پاکست پاک را خواهد
عالمالغیب خاک را خواهد
کامنت ها