سنایی:عاشقان سوی حضرتش سرمست عقل در آستین و جان بر دست
❈۱❈
عاشقان سوی حضرتش سرمست
عقل در آستین و جان بر دست
تا چو سویش براقِ دل رانند
در رکابش همه برافشانند
❈۲❈
جان و دل در رهش نثار کنند
خویشتن را از آن شمار کنند
عقل و جان را به نزد او چه خطر
دل و دین را فدا کنند و کفر
❈۳❈
پردهٔ عاشقان رقیقترست
نقش این پردهها دقیقترست
غالب عشق هست مغلوبش
خود ترا شرح داد مقلوبش
❈۴❈
ابر چون زآفتاب دور شود
عالم عشق پر ز نور شود
کابر چون گبر مظلمست و کدر
آب در جمله نافعست و مُضر
❈۵❈
اندکی زو حیات انسانست
باز بسیارش آفت جانست
بس موحّد محب حضرت اوست
که محبت حجاب عزّت اوست
❈۶❈
بد نباشد محدّث تلقین
نیک باشد محب محنتبین
در محبت نگر به تألیفش
زان همه محنت است تصحیفش
❈۷❈
ای محب جمال حضرت غیب
تا نجویی وصال طلعت غیب
نکشی شربت ملاقاتش
نچشی لذّت مناجاتش
❈۸❈
پیش توحید او نه کهنه نه نوست
همه هیچاند هیچ اوست که اوست
چون یکی دانی و یکی گویی
به دو و سه و چهار چون پویی
❈۹❈
چون رهی کرد فخر و عار ترا
ای حدث با قِدم چه کار ترا
با الف هست با و تا همراه
با و تا بت شمر الف الله
❈۱۰❈
دست و پایی همی زن اندر جوی
چون به دریا رسی ز جوی مگوی
دست یازیست قالت تو هنوز
پای دامیست حالت تو هنوز
❈۱۱❈
شو به دریای داد و دین یک دم
تن برهنه چو گندم و آدم
تا کند توبهٔ تو جمله قبول
تا نگردی دگر به گرد فضول
❈۱۲❈
تو هنوز از متابعی شیطان
توبه ناکرده کی بوی انسان
تو حدیثی نفس مزن ز قِدم
ای ندانسته باز سر ز قَدم
❈۱۳❈
صد هزارت حجاب در راهست
همتت قاصرست و کوتاهست
چون ترا بار داد بر درگاه
آرزو زو مخواه او را خواه
❈۱۴❈
چون خدایت به دوستی بگزید
چشم شوخ تو دیدنی همه دید
تویی تو چو رخت برگیرد
رخت و تخت تو بخت برگیرد
❈۱۵❈
رنگیرد جهان عشق دویی
چه حدیث است از منی و تویی
نیست در شرط اتحاد نکو
دعوی دوستی و پس تو و او
❈۱۶❈
بنده کی گردد آنکه باشد حُر
کی توان کرد ظرف پُر را پُر
همه شو بر درش که در عالم
هرکه او جز همه بود همه کم
❈۱۷❈
چون رسیدی به بوس غمزهٔ یار
نوش نیشش شمار و خیری خار
از پی زنگ آینهٔ دل حُر
لاست ناخن بُرای هستی بُر
❈۱۸❈
مشو از راه ناتوانستن
همچو کشتی به هر دم آبستن
نیک و بد خوب و زشت یکسان گیر
هرچه دادت خدای در جان گیر
❈۱۹❈
نه عزازیل چون ز رحمن دید
رحمت و لعنه هر دو یکسان دید
صورت آنکه هست بر درِ میر
بادبانی به دست و باد پذیر
کامنت ها