سنایی:اینهمه علم جسم مختصر است علم رفتن به راه حق دگرست
❈۱❈
اینهمه علم جسم مختصر است
علم رفتن به راه حق دگرست
علم آن کش نظر ادقّ باشد
علم رفتن به راه حق باشد
❈۲❈
سوی آنکس که عقل و دین دارد
نان و گفتار گندمین دارد
چیست این راه را نشان و دلیل
این نشان از کلیم پرس و خلیل
❈۳❈
ور ز من پرسی ای برادر هم
باز گویم صریح نی مبهم
چیست زاد چنین ره ای غافل
حق بدیدن بریدن از باطل
❈۴❈
روی سویِ جهان حی کردن
عقبهٔ جاه زیر پی کردن
جاه و حرمت ز دل رها کردن
پشت در خدمتش دوتا کردن
❈۵❈
تنقیت کردن نفوس از بد
تقویت دادن روان به خرد
رفتن از منزل سخن کوشان
برنشستن به صدر خاموشان
❈۶❈
رفتن از فعل حق سوی صفتش
وز صفت زی مقام معرفتش
آنگه از معرفت به عالم راز
پس رسیدن به آستان نیاز
❈۷❈
پس از او حق نیاز بستاند
چون نیازش نماند حق ماند
در تن تو چو نفس تو بگداخت
دل به تدریج کار خویش بساخت
❈۸❈
با نیاز آنگهی که گردی یار
دل برآرد ز نفس تیره دمار
خان و مانش همه براندازد
در ره امتحانش بگدازد
❈۹❈
در درون تو نقش دل گردد
زان همه کردهها خجل گردد
پس زبانی که راز مطلق گفت
بود حلّاج کو اناالحق گفت
❈۱۰❈
راز خود چون ز روی داد به پشت
راز جلاد گشت و او را کُشت
روز رازش چو شبنمای آمد
نطق او گفتهٔ خدای آمد
❈۱۱❈
راز او کرد ناگهانی فاش
بیاجازت میانهٔ اوباش
صورت او نصیب دار آمد
سیرت او نصیب یار آمد
❈۱۲❈
نه ز بیهوده گفت و نادانی
بایزید ار بگفت سبحانی
جان جانش چو شد تهی ز آواز
خون دل گشت بر نهان غمّاز
❈۱۳❈
راست گفت آنکسی که از سر حال
گفت دع نفسک ای پسر و تعال
از تو تا دوست نیست ره بسیار
ره تویی سر به زیر پای درآر
❈۱۴❈
تا ببینی به دیدهٔ لاهوت
خط ذیالملک و خطّهٔ ملکوت
کی بود ما ز ما جدا مانده
من و تو رفته و خدا مانده
❈۱۵❈
دل شده تا به آستان خدای
روح گفته من اینکم تو درآی
چون درآمد به طارم توحید
روح و دل زآستانهٔ تجرید
❈۱۶❈
روح با حور همبری سازد
دل به دیدار دوست مینازد
ای ندیده ز آب رز هستی
تا کی آخر ز عشق رز مستی
❈۱۷❈
چه کنی لاف مستیی به دروغ
تات گویند خورده مردک دوغ
تو اگر میخوری مده آواز
دوغ خواره نگاه دارد راز
❈۱۸❈
چکنی جستجوی چون جان تو
تو بدان نوش کن چو ایمان تو
تو ندانی به پارسی ما سی
چون نخوردیش طعم نشناسی
❈۱۹❈
من بیاموزمت که جام شراب
چون کنی نوش در سرای خراب
برمدار از مقام هستی پی
سر هم آنجا بنه که خوردی می
❈۲۰❈
تا نخوردی مدارش هیچ حلال
چون بخوردی کلوخ بر لب مال
چون بخوردی دو دُرد با صد دَرد
گویم احسنت اینت مردی مَرد
❈۲۱❈
پیشتر چون شوی که جایت نیست
باز پس چون جهی که پایت نیست
پیشتر زین خران بیافسار
همه میخوارگان دل مردار
❈۲۲❈
می همی عقل و جانشان بخورد
رز همی این و آنشان ببرد
اندرین مجمع جوانمردان
از سرِ بددلی چو نامردان
❈۲۳❈
گر نگویی تو صادقی باشی
ور بگویی منافقی باشی
نیستانی که بر درِ هستند
نه کمر بر درش کنون بستند
❈۲۴❈
کز ازل پیش عشق و همت و زور
خود کمر بسته زادهاند چو مور
جهد کن تا چو مرگ بشتابد
بوی جانت به کوی او یابد
❈۲۵❈
کانکه را جای نیست غمخوار است
وانکه را پای نیست بیچار است
در گذر زین جهان پر اوباش
ار بوی ور نه بر درِ او باش
❈۲۶❈
آنکسانی که بندهاند او را
به خدایی بسندهاند او را
کمرِ بندگیش بسته مدام
خواجهٔ هفت بام همچو غلام
کامنت ها