سنایی:از پس این براق شوق بُوَد شوق در گردنش چو طوق بُوَد
❈۱❈
از پس این براق شوق بُوَد
شوق در گردنش چو طوق بُوَد
آفرینش چو گشت زندانش
پس خلاصی طلب کند جانش
❈۲❈
آتشیش از درون برافروزند
که ازو عقل و جان و تن سوزند
تا که خود یار عشق خودبین است
بوتهٔ توبه از پی این است
❈۳❈
هرکه را کوی عشق او تازهست
توبهای از کلید دروازهست
شوق بییار خود سرور بُوَد
یار خود از خدای دور بُوَد
❈۴❈
شوق ذوقت به دوزخ اندازد
شوق شوقت چو حور بنوازد
چون برون رفت جان ز دروازه
دلِ کهنه ازو شود تازه
❈۵❈
صورت از بندِ طبع باز رهد
دل ودیعت به روح باز دهد
افتد از سیر جان بیاندازه
از زمین تا به عرش آوازه
❈۶❈
کرد کز باد شوق و درد رود
بر زن ار بگذرد چو مرد رود
هرچه در راه فتنه انگیزد
همهاش از پیش راه برخیزد
❈۷❈
از پی پایتابهای بشکوه
پشم رنگین شود به پیشش کوه
آتش او ز بهرِ بالا را
ببرد آب روی دریا را
❈۸❈
چون مر او را ازو برانگیزند
اختران پیش او فرو ریزند
دیدهٔ او چو نورِ ره بیند
شمس در جنب او سیه بیند
❈۹❈
بد و نیک اندر آن جهان نبود
خاک و خورشید و اختران نبود
هرکه را عشق کوی او باشد
در دلش جست و جوی او باشد
❈۱۰❈
آسمانی دگرش گردانند
بر زمینی دگرش بنشانند
هر دمش نقش کفر دین گردد
هر نفس آسمان زمین گردد
❈۱۱❈
هر زمان شوید از پی تگ و پوی
جبرئیلش به آب حیوان روی
خرد از نعرهٔ دلش کالیو
هیزم برق نعل اسبش دیو
❈۱۲❈
آدمی سوز گشته از پی راه
مالک درد او به آتشِ آه
سرِّ آهش ندارد ایچ صبور
پی او در نیابد ایچ غیور
❈۱۳❈
نعل اسبش چو گرد بندازد
جبرئیلش حنوط جان سازد
او روان گشته سوی عالم نیست
باد فریاد کن که یک دم بیست
❈۱۴❈
مصطفی ایستاده بر ره اوی
از سرِ لطف ربّ سَلّم گوی
اندر آویزد از پی اِشراف
از درونش ترازوی اِنصاف
❈۱۵❈
آب در راه او خلیل زند
مقرعش جان جبرئیل زند
همه را باز خود رساند به خود
کایچ یک را ازو نیامد بُد
❈۱۶❈
همه هستند و از همه همه دور
در نُبی خواندهای تصیرالامور
زو بد و نیک قوّت و حولست
امر او ما یبدّل القول است
❈۱۷❈
امر او را تغیّری نبود
خلق را جز تحیّری نبود
بغض و حقد از صفات او دورست
غضب آن را بود که مقدورست
❈۱۸❈
اوست قادر به هرچه خواهد خواست
هرچه خواهد کند که حکم او راست
کامنت ها