سنایی:ابلقی را که رخ به خانهٔ اوست تازگی جان ز تازیانهٔ اوست
❈۱❈
ابلقی را که رخ به خانهٔ اوست
تازگی جان ز تازیانهٔ اوست
وآنکه از تیر او شرف دارد
دیدگان از پی هدف دارد
❈۲❈
ای بر آتش نهاده خرمن خویش
باد بر داده سقف گلشن خویش
اگر ترا تیغ تن زند اه کن
ور ترا زخم حق زند خه کن
❈۳❈
بیرضای حق آنچه راحت تست
آن نه راحت که آن جراحت تست
تلخ و شیرین چو هر دو زو باشد
زشت نبوَد همه نکو باشد
❈۴❈
دلشان بر فراق مال و عیال
خنک و خوش چو در بهار شمال
تا در این عالم فسرده درند
لگد اشتران چو گرده خورند
❈۵❈
خویشتن چون ز عشق گرم کنند
گردنِ روزگار نرم کنند
پیش رفتن به رغبت از دنیی
شود آماده نزدشان عقبی
❈۶❈
چون سرِ عشق آن جهان دارند
همچو شمعاند سوزِ جان دارند
پیششان روزگار چون بنده
دهر از انفاسشان فزاینده
❈۷❈
کمترین بندهشان زمانه بُوَد
ز آرزو دل چو گورخانه بُوَد
زانکشان تا امید نبوَد و بیم
جانشان تن خورد چو شمع مقیم
❈۸❈
دل ز تلخیش همچو می خوشدار
همچنو دل پر آب و آتش دار
جان به عهد و وفاش بسپرده
در کنف زنده در کفن مرده
❈۹❈
پیش امرش چو کلک برجسته
جان کمروار بر میان بسته
از برای وفات تخم نفاق
نقد خوارزم کم برد به عراق
❈۱۰❈
از برای دو دانگ سیم دغل
نکند با خدای کیسه بدل
همچنان بُختی کمر کوهان
سبلت حرص کم زند سوهان
❈۱۱❈
در رضای خدای خویش بکوش
به نه چیزش چو بندگان مفروش
باش در حکم صولجانش گوی
هم سمعنا و هم اطعنا گوی
❈۱۲❈
چونت گوید نماز کن بگزار
چونت گوید مکن برو مگذار
چونت گوید ببخش هیچ منه
چونت گوید نگاهدار مده
❈۱۳❈
نه ز روی مجاز کز تحقیق
بر همه برنهاد بیتصدیق
اندر آمد گلیم پوشیده
صفو و دردی دُرد نوشیده
❈۱۴❈
پرِ جبرئیل بر موافقتش
گشت همچون کلیم منقبتش
رخصتش هدیهدان کزو برهی
تو ازو رخصتش چه باز دهی
❈۱۵❈
نه تویی تو ز تست بر کاری
تو کئی اندرین میان باری
هرکجا ذکر او بُوَد تو کهای
جمله تسلیم کن بدو تو چهای
❈۱۶❈
آنِ اویی تو کم ستیز بر اوی
گر گریزی ازو گریز در اوی
جان و تن را به کردگار سپار
تا درون سرای یابی بار
❈۱۷❈
کانکه سد پاسبان خانه و سر
چون کلیدان بماند در پسِ در
جان و اسباب ازو عطا داری
پس دریغش ازو چرا داری
❈۱۸❈
جان و اسباب در رهش در باز
بر ره سیل و رود خانه مساز
وقف کن جسم و مال را بر غیب
تا بوَی چون کلیدش اندر جیب
❈۱۹❈
جبر را مارمیتَ کن از بر
باز دان از رمیت سرِّ قدر
کامنت ها