سیف فرغانی:شکری بجان خریدم زلب شکرفروشت که درون پرده با دل شب وصل بود دوشت
❈۱❈
شکری بجان خریدم زلب شکرفروشت
که درون پرده با دل شب وصل بود دوشت
بسخن جدا نمی شد لب لعل تو ز گوشم
چو علم فرو نیامد سر دست من زدوشت
❈۲❈
بلبت حلاوتی ده دهن مرا که دایم
ترش است روی زردم ز نبات سبز پوشت
بوصال جبر می کن دلک شکسته یی را
که گرفت صبر سستی ز فراق سخت کوشت
❈۳❈
سحری مرا خیالت بکرشمه گفت مسکین
تویی آنکه داغ عشقش نگذاشت بی خروشت
برخ چو آفتابش نگری بچشم شادی
چو بمجلس وی آرد غم او گرفته گوشت
❈۴❈
ز دهن چو جام سازد چه شرابها که هر دم
ز لبان باده رنگش بخوری و باد نوشت
تو ز دست رفتی آن دم که برید صیت حسنش
خبری بگوشت آورد وز دل ببرد هوشت
❈۵❈
تو که خار دیده بودی نبدی خمش چو بلبل
چو بگلستان رسیدی که کند دگر خموشت
همه شب ز بی قراری ز بسی فغان و زاری
چو ندیده بودی او را بفلک شدی خروشت
❈۶❈
رخ وی آرمیدی، عجبست سیف از تو
که بآتشی رسیدی و فرو نشست جوشت!
کامنت ها