سیف فرغانی:زکوی دوست بادی بر من افتاد چه بادست این که رحمتها بروباد
❈۱❈
زکوی دوست بادی بر من افتاد
چه بادست این که رحمتها بروباد
بمن آورد از آن دلبر پیامی
چنان شیرین که شوری در من افتاد
❈۲❈
بدو گفتم اگر آنجا روی باز
دل غمگین ما را شادکن شاد
بگویش بی تو او را نیم جانیست
وگر در دست بودی می فرستاد
❈۳❈
دل چون مومش از مهرت جدا نیست
چو نقش از خاتم و جوهر ز پولاد
وگر آن آب اینجامی نیاید
برو این خاک را آنجا بر ای باد
❈۴❈
که یاد بی فراموشیست اینجا
وزآن جانب فراموشیست بی یاد
چو جان او دل شهری خرابست
ز جور هجرت ای سلطان بی داد
❈۵❈
نگویم کز پری زادی ولیکن
بدین خوبی نباشد آدمی زاد
اگر چشمت بغمزه دل همی برد
لب لعلت ببوسه جان همی داد
❈۶❈
مرا شیرینی تو کشته وتو
چو خسرو شادمان از مرگ فرهاد
بسوی کوی عشقت عاشقان را
ز خود رفتن رهست و بیخودی زاد
❈۷❈
بیاد سیف فرغانی بسی کرد
دل غمگین خود را خرم آباد
کامنت ها