سیف فرغانی:هر که یک شکر از آن پسته دهان بستاند از لبش کام دل وقوت روان بستاند
❈۱❈
هر که یک شکر از آن پسته دهان بستاند
از لبش کام دل وقوت روان بستاند
زآن شهیدان که بشمشیر غمش کشته شدند
ملک الموت نیارست که جان بستاند
❈۲❈
هر کجا پسته تنگش شکر افشانی کرد
بنده چون دست ندارد بدهان بستاند
دست لطفش بدهدهر چه بخواهی لیکن
چشم مستش دل صاحبنظران بستاند
❈۳❈
چشم او صید دل خلق بتنها می کرد
باش تا غمزه او تیروکمان بستاند
چون درآید بچمن بارگه بستان را
از گل و نارون آن سرو روان بستاند
❈۴❈
از همه خلق (سخن) باز ستد عاشق تو
طوطی ای دوست شکر ازمگسان بستاند
گر زدست تو خوردگوشت بیابدچون شیر
گربه آن پنجه که نان را ز سگان بستاند
❈۵❈
زآستینی که ندارد چو بخواهد عاشق
دست بیرون کندو هر دو جهان بستاند
بر سر خوانش صد کاسه گدایی بخورد
تا یکی لقمه توانگر ز میان بستاند
❈۶❈
دوست چون سر خود اندر دل عشاق نهاد
هر کرا قوت نطق است زبان بستاند
من چو سرباز کشم اسب سخن را در دم
فکر هرجائیم از دست عنان بستاند
❈۷❈
سیف فرغانی رو بر خط او نه سر خویش
تا ز دست اجلت خط امان بستاند
کامنت ها