سیف فرغانی:تا چند بر امید روم در سرای یار در سر خمار باده و در دل هوای یار
❈۱❈
تا چند بر امید روم در سرای یار
در سر خمار باده و در دل هوای یار
خلقی بدستبوس وی آسان همی رسند
ما را مجال نه که ببوسیم پای یار
❈۲❈
دل بر دیار وهر چه برد (نیز) آن اوست
جان هم ذخیره ییست درین تن برای یار
در عشق یار از سر جانی که داشتم
برخاستم که جان ننشیند بجای یار
❈۳❈
گر در رضای یار رود جان و دل ازاو
عاشق بترک هردو بجوید رضای یار
درمان ز کس طلب نکند دردمند دوست
در عافیت نظر نکند مبتلای یار
❈۴❈
ذکرست بی زبان زوی اندر دهان من
جانست یک جهان نه تن اندر قبای یار
سلطان که چون امیر شوی نان او خوری
گر زر دهد ازو نپذیرد گدای یار
❈۵❈
هم سنگ ما گهر شودازآفتاب دوست
هم مس ما چو زرشود ازکیمیای یار
گر بهر یار سنگ جفا بر سرت زنند
رو ترک سر بگیروبسر بر وفای یار
❈۶❈
یاری که بردر کرم اودریغ نیست
جود ازنیاز عاشق و عفو از خطای یار
گر دربهشت جای دهندم بآخرت
مقصود من ازو نبود جزلقای یار
❈۷❈
چندین هزار بیت بگفتند شاعران
یک بیت کس نگفت که باشد سزای یار
شاعر زدرد عاشق شوریده غافلست
او ومدیح مردم و ما وثنای یار
❈۸❈
از یار اگر جفا رسدت سیف صبر کن
یار آن بود که صبر کند بر جفای یار
کامنت ها