سیف فرغانی:چون برآمد آفتاب از مشرق پیراهنش ماه رقاصی کند چون ذره در پیرامنش
❈۱❈
چون برآمد آفتاب از مشرق پیراهنش
ماه رقاصی کند چون ذره در پیرامنش
از لباس بخت عریانم و گرنه کردمی
دست در آغوش او بی زحمت پیراهنش
❈۲❈
دست بختم برفشاند آستین تا ساق عرش
گر بگیرد پای او گردم بسر چون دامنش
نرگس اندر بوستان رخساره او دید و گفت
حال بلبل بین و با گل عمر ضایع کردنش
❈۳❈
راستی جز شربت وصلش مرا دارد زیان
گر طبیبم احتما فرماید از غم خوردنش
زآرزوی او همی خواهد که همچون ماهتاب
افتد از بام فلک خورشید اندر روزنش
❈۴❈
وصل و هجر دوست می کوشند هریک تا کنند
دست او در گردنم یا خون من در گردنش
با قد و بالای آن مه سرو را ای باغبان
یا بجای خویش بنشان یا ز بستان برکنش
❈۵❈
دامن دلهای ما پر خار انده کرد باز
آنکه هر ساعت کند پیراهنی پر گل تنش
گر ملامت گر نداند حال شبهای مرا
زآفتاب روی او چون روز گردد روشنش
❈۶❈
سیف فرغانی بدو نامه نمی یارد نوشت
ای صبا هر صبحدم می بر سلامی از منش
کامنت ها