سیف فرغانی:من ز عشق تو رستم از غم خویش ور بمیرم گرفته ام کم خویش
❈۱❈
من ز عشق تو رستم از غم خویش
ور بمیرم گرفته ام کم خویش
در درون خراب من بنگر
لمن الملک بشنو از غم خویش
❈۲❈
زیر ابروت ماه رخسارت
بدر دارد هلال در خم خویش
کای تو در کار دیگران همه چشم
نیک بنگر بکار درهم خویش
❈۳❈
بی من ار زنده ای بجان و بطبع
تا نمیری بدار ماتم خویش
ور سلیمان دیو خود باشی
ای تو سلطان ملک عالم خویش
❈۴❈
همچو انگشت خود یدالله را
یابی اندر میان خاتم خویش
شمع ارواح مرده را چو مسیح
زنده می کن چو آتش از دم خویش
❈۵❈
همت اندر طلب مقدم دار
می رو اندر پی مقدم خویش
هردم اندر سفر همی کن شاد
عالمی را بفر مقدم خویش
❈۶❈
گر دلی خسته یابی از غم عشق
رو از آن خسته جوی مرهم خویش
دوست را گر نه ای تو نامحرم
سر عشقش مگو بمحرم خویش
❈۷❈
سیف فرغانی اندرین پرده
هیچ ازین تیزتر مکن بم خویش
کامنت ها