سیف فرغانی:بیک نظر دل خلقی همی برد یارم بمن نگر که بدان یک نظر گرفتارم
❈۱❈
بیک نظر دل خلقی همی برد یارم
بمن نگر که بدان یک نظر گرفتارم
مرا خود از خبرش بود حال شوریده
کنون بیک نظر او تمام شد کارم
❈۲❈
ورا اگر دگری یافت و از طلب بنشست
من آن کسم که پس از یافتن طلب کارم
شبی بخدمت او خلوتی خوهم تا روز
که او ز لب شکر و من ز دیده دربارم
❈۳❈
چراغ وارم از آن پس اگر کشند رواست
ستاره وار چو با مه شبی بروز آرم
امیر ملک ورا طالب است و من در عشق
نمی خوهم که فرومایه یی بود یارم
❈۴❈
تو همت من مسکین نگر که چون فرهاد
برای شیرین با خسرو است پیکارم
من از مدام املهای خویش بودم مست
شراب عشقش از آن سکر کرد هشیارم
❈۵❈
کنون نخسبم جز بر درش چو سگ همه روز
که شب روان رهش کرده اند بیدارم
بدین گنه که دلم قدر وصل تو نشناخت
گرم بهجر عقوبت کند سزاوارم
❈۶❈
اگر چنانکه زدی لاف سیف فرغانی
که من ببذل درم سرخ رو چو دینارم
میان خلق تفاوت بسیست در گوهر
که دوست را تو بزر من بجان خریدارم
❈۷❈
طریق اهل دل اینست کاین امانت جان
که دوست داد بمن من بدوست بسپارم
کامنت ها