سیف فرغانی:ای از خمار چشم تو آشوب در جهان وی لعل مدح گفته لبت را بصد زبان
❈۱❈
ای از خمار چشم تو آشوب در جهان
وی لعل مدح گفته لبت را بصد زبان
ای نو شده بعهد تو آیین دلبری
وی برشکسته حسن تو بازار دلبران
❈۲❈
از دل نهم نشانه واز جان کنم سپر
چون تیر غمزه را تو زابرو کنی کمان
درسایه دو زلف تو پیدا نمی شود
برآفتاب روی تو یک ذره آن دهان
❈۳❈
جانست بوسه تو ومردم در انتظار
تا کی بود که با تو رسد کار من بجان
اندر محیط عشق تو ای مرکز جمال
کآن هست همچو دایره وهم بی کران
❈۴❈
باید بسان نقطه سر خود گذاشتن
پرگاروار اگر ننهی پای در میان
ما را ازآن برون درت جای کرده اند
تا روز و شب چو پرده ببوسیم آستان
❈۵❈
آنها که در عشق تو در دل نهفته اند
همچون صدف شدند زغم جمله استخوان
بر هفت چرخ پای نهادند ویافتند
زآن سوی شش جهت سر کوی ترا نشان
❈۶❈
آب حیات راست چو آتش بسنگ در
گویی که مضمرست درآن لعل درفشان
در عالمی که وهم اشارت بدان کند
نی دوست راست منزل ونی روح را مکان
❈۷❈
ای بر بساط نظم شهی گشته همچو سیف
معنی چو رخ نمود تو اسب سخن بران
کامنت ها