سیف فرغانی:در شهر بحسن تو رویی نتوان دیدن از دل نشود پنهان روی تو بپوشیدن
❈۱❈
در شهر بحسن تو رویی نتوان دیدن
از دل نشود پنهان روی تو بپوشیدن
من در عجبم از تو زیرا که ندیدستم
از ماه سخن گفتن وز سرو خرامیدن
❈۲❈
هنگام بهار ای جان در باغ چه خوش باشد
بر یاد تو می خوردن بر بوی تو گل چیدن
با پسته خندانت گر توبه کند شاید
هم قند ز شیرینی هم پسته ز خندیدن
❈۳❈
در ملکش اگر بودی مانند تو شیرینی
فرهاد شدی خسرو در سنگ تراشیدن
در مذهب عشاقت آنراست مسلمانی
کورا نبود دینی جز دوست پرستیدن
❈۴❈
کردیم بسی کوشش تا دوست بدست آید
چون بخت مدد نکند چه سود ز کوشیدن
تا دیده خود بینت با غیر نظر دارد
گر چشم ز جان سازی او را نتوان دیدن
❈۵❈
از تیغ جفای او اندیشه مکن ای سیف
تأثیر ظفر نبود از معرکه ترسیدن
کامنت ها