سیف فرغانی:دی بامداد آن صنم آفتاب روی بر من گذشت همچو مه اندر میان کوی
❈۱❈
دی بامداد آن صنم آفتاب روی
بر من گذشت همچو مه اندر میان کوی
خورشید در کشیده رخ از شرم طلعتش
زآن سان که سایه درکشد از آفتاب روی
❈۲❈
گفتم مگر که نیت حمام کرده ای؟
گفتا برو تو نیز بیا، با کسی مگوی
چون ساعتی برآمد رفتم درآمدم
من در درون و خلق ز بیرون بگفت و گوی
❈۳❈
دیدم بناز تکیه زده بر کنار حوض
همچون گلی که نوشکفد بر کران جوی
می کرد آب را تن و اندام او خجل
می زد شراب را لب او سنگ بر سبوی
❈۴❈
حمام را که هیچ نه رنگ و نه بوی بود
از روی و موی او شده گل رنگ و مشک بوی
گیسوی مشکبار گشاده ز هم چنانک
موی میانش گم شده اندر میان موی
❈۵❈
میدان عیش خالی و من برده بهر لعب
چوگان دست سوی زنخدان همچو گوی
من لابه کردم آن دم و او ناز چون نبود
بیم رقیب و دهشت لالای تنگخوی
❈۶❈
او دید کآب دیده من گرم می رود
مشتی گلم بداد که دست از دلت بشوی
پس گفت سیف و اله و حیران چه مانده ای
فرصت چو یافتی سخن خویشتن بگوی
❈۷❈
در بند وصل باش چو ناجسته یافتی
این دولتی که یافت نگردد بجست و جوی
کامنت ها