گنجینه تاریخ ما

شعر پارسی یا شعر کلاسیک فارسی به شکل امروزی آن بیش از هزار سال قدمت دارد. شعر فارسی بر پایه عروض است و عمداً در قالب های مثنوی، قصیده و غزل س روده شده است. در گنج تاریخ ما به اشعار شاعران نامی ایران زمین به رایگان دسترسی خواهید داشت. همچنین به مرور زمان امکانات مناسبی به این مجموعه اضافه خواهد شد.

شیخ محمود شبستری:بت ترسا بچه نوری است باهر که از روی بتان دارد مظاهر

❈۱❈
بت ترسا بچه نوری است باهر که از روی بتان دارد مظاهر
کند او جمله دلها را وشاقی گهی گردد مغنی گاه ساقی
❈۲❈
زهی مطرب که از یک نغمهٔ خوش زند در خرمن صد زاهد آتش
زهی ساقی که او از یک پیاله کند بیخود دو صد هفتاد ساله
❈۳❈
رود در خانقه مست شبانه کند افسون صوفی را فسانه
وگر در مسجد آید در سحرگاه بنگذارد در او یک مرد آگاه
❈۴❈
رود در مدرسه چون مست مستور فقیه از وی شود بیچاره مخمور
ز عشقش زاهدان بیچاره گشته ز خان و مان خود آواره گشته
❈۵❈
یکی مؤمن دگر را کافر او کرد همه عالم پر از شور و شر او کرد
خرابات از لبش معمور گشته مساجد از رخش پر نور گشته
❈۶❈
همه کار من از وی شد میسر بدو دیدم خلاص از نفس کافر
دلم از دانش خود صد حجب داشت ز عجب و نخوت و تلبیس و پنداشت
❈۷❈
درآمد از درم آن مه سحرگاه مرا از خواب غفلت کرد آگاه
ز رویش خلوت جان گشت روشن بدو دیدم که تا خود چیستم من
❈۸❈
چو کردم در رخ خوبش نگاهی برآمد از میان جانم آهی
مرا گفتا که ای شیاد سالوس به سر شد عمرت اندر نام و ناموس
❈۹❈
ببین تا علم و زهد و کبر و پنداشت تو را ای نارسیده از که واداشت
نظر کردن به رویم نیم ساعت همی‌ارزد هزاران ساله طاعت
❈۱۰❈
علی‌الجمله رخ آن عالم آرای مرا با من نمود آن دم سراپای
سیه شد روی جانم از خجالت ز فوت عمر و ایام بطالت
❈۱۱❈
چو دید آن ماه کز روی چو خورشید بریدم من ز جان خویش امید
یکی پیمانه پر کرد و به من داد که از آب وی آتش در من افتاد
❈۱۲❈
کنون گفت از می بی‌رنگ و بی‌بوی نقوش تختهٔ هستی فرو شوی
چو آشامیدم آن پیمانه را پاک در افتادم ز مستی بر سر خاک
❈۱۳❈
کنون نه نیستم در خود نه هستم نه هشیارم نه مخمورم نه مستم
گهی چون چشم او دارم سری خوش گهی چون زلف او باشم مشوش
❈۱۴❈
گهی از خوی خود در گلخنم من گهی از روی او در گلشنم من

فایل صوتی گلشن راز بخش ۶۳ - اشارت به بت

صوتی یافت نشد!

تصاویر

تصویری یافت نشد!

کامنت ها

مهدی همدانی
2015-09-13T11:44:14
وشاقی انسان کامل است که خدمت گذار می شودکسی مرد تمام است کز تمامی کند با خواجگی کار غلامی
قیس
2015-11-27T13:39:45
یک نکته اندر معنی شاهد بازی: در کمدی طوفان ، آخرین اثر شکسپیر غول زشت رویی است به نام کالیبان که به اصرار از اربابش که یک جادوگر بود درخواست می کرد تا آیینه اش را به او بدهد تا چهره ی خود را در آن ببیند...، اگر اربابش آن را به او نمی داد، فریاد و فغان می کرد که <> و اگر رخصت می داد باز هم فریاد و فغان می کرد که <> و می خواست آیینه را بشکند...
قیس
2015-11-27T13:48:37
جناب سعدی در شعر زیر اشاره ی لطیفی به این نکته کرده اند که شاهدان زیباروی چون آیینه اند و آنها که اندیشه ی ناپاک در دل دارند و از (درون) زشت و ناموزونند نباید در شاهد(و به طور کلی در هر چیز زیبا) نظر کنند زیرا چشمانشان بجای مشاهده ی زیبایی تجلیات جمال الهی، به ظهور شهوات و سودهای شیطانی خود می افتد که در باطن آنهاست و با دیدن شاهد، از ایشان زشتی به ظهور خواهد رسید {شاهد آیینه است ، آن کس را که روی خوب نیست ※ گو نظر بسیار در آیینه ی روشن مکن} {رستگار باشید}
قیس
2015-11-27T13:54:06
نمی دانم از چه جهت در قسمت اول متن بنده قسمت هایی از مطالب حذف گردید!! ولی به هر جهت تصحیح می کنم: اگر اربابش آیینه را به او نمی داد، فریاد و فغان می کرد که می خواهم خود را ببینم و اگر آیینه را به او می داد باز هم فریاد و فغان برمی آورد که این چه چهره ی زشتی است که من دارم!.
روفیا
2015-06-03T00:56:16
voshagh در بیت دوم یعنی غلام جوان که هنوز صورتش مو در نیاورده . وشاقی دلها کردن یعنی خدمتگزاری دلها !!
روفیا
2015-06-03T01:07:53
رود در مدرسه چون مست مستورفقیه از وی شود بیچاره مخموراین فقیه مخمور همان فقیه هشیار است که پس از دیدار بت ترسابچه مست می شود و فتوای بی غرض میدهد :فقیه مدرسه دی مست بود و فتوا دادکه می حرام ولی به ز مال اوقاف است
امین کیخا
2012-11-27T04:32:21
در میان صوفیه نامدار کمتر اعترافی به این اشکاری به دیدن اشکار نشدنیها شد چنانچه به زیبایی اینجا دیده می شود.
یکی
2018-02-23T13:42:27
گریه یادم رفته بود، امروز در حین خواندن این شعر خصوصأ از اواسط اشکم سرازیر شد، بنظرم جان انسان از ظلم مغز بستوه آمده و آرزوی رهائی دارد، اما من وایساده، سفت و محکم.اولین باره که مینویسم با وجودیکه خیلی وقته خوندم و شاکرم بابت این لطف که همه علم قدیم و جدید در نوک انگشتان است.از پا نوشته ها هم بهره برده ام تشکر.احتمالأ آخرین بار باشه که مینویسم چون مغز از هر چیزی چیزی در میاره...!کاشکی هرگز به ما چیزی نمی آموختند تا ناگهان خودمان متوجه فاجعه بشویم، مغز پر شده از کلمات غفلت، عرفان، نفس، خدا، ...و متاسفانه تصور برامون ایجاد شده که میدانیم.پنجاه رو رد کردم، عمری در بدبختی طی کردم، کنکور، دانشگاه، موفقیت، ازدواج، خوشبختی، تربیت بچه،...بخیالم همه چیزو میدونستم، و حالا بهت زده هستم که چرا انسان انقدر از خودش دوره و کسی چیزی نمیگه، یا اصولا ماجرا چیه؟بنظر شما انسان مثلأ هزار سال دیگه چجوری زندگی میکنه؟آیا مرحله ای از تکامل در جریانه؟یا همیشه انسانها خودشان باید این راه را بیابند؟یا شاید روزی برسه که والدین از همون ابتدا نهاد من را بخشکانند و انسان آزاد بار بیاد.اوایل جوانی ما بازی پرنس اف پرسیا رو بورس بود سخترین مرحله بازی آخرین مرحله بود که خودت در مقابل ظاهر میشد و تمام فنون شمشیر بازی تورو میدونست و گذشتن ازش غیر ممکن بود.یادمه یه فن خاصی داشت. با معروف شدن کسانی مثه اکهارت فهمیدم زیادم وضعمون بد نبوده. شکر که فارسی بلدیم.بنظر شما تمام مشقاتی که ما کشیدیم در جهت بیدار شدن بوده بخاطر آگاهی که قبلا توسط عرفا به ما داده شده بود؟ من که مطمئن هستم.چون یه چیزایی طوری اتفاق افتاده که ابر رایانه هم نمیتونست همچین محاسباتی بکنه که بشه یا حتی نشه. شکرشکر میکنم آفریننده یکتا، پروردگار دانا، خدای بزرگ و مهربان را که مهیمن است و حفیظ جان و مال همه و شادی بخش مخلوقات و دعا میکنم که با سلامتی و خوشی و حفظ جان و مال این جسم و اطرافیان و اطرافیان انان و انسانها و همه مخلوقات، همه به یکتائی برسند.آآآآآآآآآآآآمممممممممممممممیییییییییییننننننننن
دکتر امین لو
2021-09-14T17:28:18.2371263
اشارت به بت ترسا بچه (ابیات ۹۷۲ تا ۹۹۸) در بیت قبل توضیح داده شد که مراد از ترسابچه، شیخ مرشد کامل و صاحب زمان است و از او به بت تعبیرمی شود و به واسطۀ آنکه توجه جمیع موجودات خواه به صورت طبیعی و خواه به صورت ارادی و اختیار به جانب اوست. 972   بت ترسابچه نوری است ظاهر    که از روی بتان دارد مظاهر بت ترسابچه که کامل زمان است به واسطۀ  نور وحدت، ظاهر، روشن و تابان است. او از روی بتان دیگر که هر کدام کامل زمان خود بودند، مظاهری دارد. این کاملان، اقطاب و افراد زمان خود هستند و در هر زمان که تجلی و ظهور نمایند، تمام عالم دانسته یا ندانسته یعنی به اختیار یا غیر اختیار به او توجه دارند. 973    کند او جمله دل ها را وثاقی        گهی گردد مغنّی گاه ساقی وثاق در لغت به معنی بند است. انسان کامل یعنی همــان شیخ مــرشــد کامل، دل ها را اسیر و بندی خود کرده، آن ها را گرفتار محبت و عشق خود ساخته، تحت تأثیر ارشادات و تربیت خود قرار می دهد. مرشد برای تربیت مریدان بسته به استعداد و فطرت هر کدام روش های مناسبی را انتخاب می کند. بعضی از مریدان را از طریق غنا و سرود تحریک می کند، بنابر این مغنّی می شود و بعضی دیگر از مریدان را شراب محبت و شوق در کامشان می ریزد، بنابر این ساقی می شود. 974    زهی مطرب که از یک نغمه ای خوش   زند در خرمن صد زاهد آتش مطرب در این بیت باز همان مرشد کامل است. چه بسا و عجبا مطربی که با یک نغمه و آهنگ خوشی که درمعرفت و عشق می نوازد و این نغمه به گوش شنوندگان می رسد، خرمن هستی صد زاهد مغرور به زهد و ریا را آتش می زند. 975   زهی ساقی که او از یک پیاله        کند بیخود دو صد هفتاد ساله ساقی در این بیت همان مرشد کامل است. عجبا و چه بسا که ساقی با یک پیاله شراب عشق و محبت دو صد (دویست) شخص هفتاد سالة افسرده و پیر را مست عشق می کند و با وجود اینکه پیری نشانۀ افسردگی، سکون و بی تحرکی است از آن پیاله، ایشان را بیخود و مست و تیزگام می سازد. اثر این پیاله بر پیران و افسردگان چنین است بر دیگران ببین که چه خواهد بود. 976    رود در خانقه مست شبانه      کند افسوس صوفی را فسانه آن مرشد کامل مست از می شبانه در خانقاه که محل و منزل سالکانِ مسلکِ طریقت است رفته، افسوس صوفی را فسانه می کند. می شبانه عبارت از شهود جمال مطلق در  غیب است. شبانه از آن جهت گفته اند که ادراک و شعور را به مرتبه غیب، راه نیست. صوفیان که در مقام سیر الی الله در مقام تلوین هستند و نسبت به مرشد کامل فاصلۀ زیادی دارند، افسوس می خورند که چرا هنوز به پای آن مرشد کامل نرسیده اند و قید افسوس صوفی در مصرع دوم اشاره به این مطلب است. فسانه می کند یعنی باطل می کند. (تناوب مستی و خماری را تلوین گویند که حالت مبتدیان است.) 977  و گر در مسجد آید در سحر گاه         نبگذارد در او یک مرد آگاه اگر این مرد کامل سحرگهان که وقت خضوع، خشوع و عبادت است، به مسجد بیاید، در مسجد یک آگاه باقی نمی ماند. مراد از آگاه در این بیت آگاه ظاهری است چون دانش همه دانشوران و آگاهی آن ها نسبت به مرشد کامل صاحب زمان عین جهل و خواب غفلت است. 978   رود در مدرسه چون مست مستور          فقیه از وی شود بیچاره مخمور اگر مرشد کامل به صورت نهانی در حالت مست از شراب تجلی در مدرسه رود، فقیه بیچارة مدرسه که مشغول تعلیم علوم ظاهری است، مخمور و سرگردان از خمار و درد فراق خواهد شد، یعنی فقیه بیچاره که خود را به سبب فقاهت و علوم دینی هشیار و آگاه تصور می نمود، وقتی از آن کامل، معرفت و کمالات معنویه را مشاهده نمود، متوجه حقیقت شده، خواهد دانست که دانش او نسبت به عرفان، جهل بوده است. 979  ز عشقش زاهدان بیچاره گشته        ز خان و مان خود آواره گشته زاهدان که در طلب وصال محبوب حقیقی هستند، در عشق رسیدن به مرشد کامل برای اخذ رهنمون، ناگزیر از خان و مان خود آواره شده ، سر در بیابان طلب می نهند. 980    یکی مؤمن دگر را کافر او کرد    همه عالم پر از شور  و شر او کرد وقتی کامل صاحب زمان آمد، یکی به آنچه او فرمود، اقرار نموده، مؤمن می شود و دیگری او را انکار نموده، کافر می شود. چون قبل از او همه یکسان  بودند و مقر و منکری نبود، پس آمدن او یکی را مؤمن و دیگری را کافر می کند. به این واسطه، همه عالم پر از شور و شر گردید. در واقع امتیاز کافر و مؤمن، فاسق و ناسک، عابد و عاصی به واسطه او پیدا می شود. این بیت اشاره به آیۀ کریمه است «کانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِیِّینَ مُبَشِّرِینَ وَ مُنْذِرِینَ» 981  خرابات از لبش معمور گشته       مساجد از رُخَش پرنور گشته خرابات که مظهر فیض جلال است و جای رندان بی سر و پا و باده نوشان است از لب مرشد صاحب کمال که  مظهر فیض رحمانی است، معمور و آباد شده و همه طفیل وجود او شده اند «لَوْلاکَ لَمَا خَلَقْتُ الْأَفْلاکَ» و مساجد نیز که مظهر تجلی جمالی است، از رخ او پر نور و مصفا گشته است. 982   همه کار من از وی شد میسر        بدو دیدم خلاص از نفس کافر شیخ در این بیت بیان حال خود کرده، می فرماید: همه  کار و مراد  من از  مرشد کامل میسر شد، یعنی او مرا در طریق معرفت حقیقی که طالب آن بودم، رهنمون شد و او طبیب نفس من گردید و مرا از نفس کافر  و امّاره خلاصی داد. 983  دلم  از دانش خود صد عَجَب داشت        ز عُجْب و نخوت و تلبیس و پنداشت قبل از اینکه خدمت آن مرشد کامل برسم. دل من از دانش و علم صوری، صد تا حجاب و پرده داشت. این حجاب ها عبارت بودند از: عُجب، تکبر، نخوت، تلبیس، مکر، پنداشت ها و تفکرات صوری که حاصل آن دانش های صوری بود و به واسطه این حجاب ها، از اسرار و مراتب کشف و شهود محجوب بودم. 984    درآمد از دَرَم آن بت سحرگاه        مرا از خواب غفلت کرد آگاه آن بت یعنی مرشد کامل و صاحب زمان از دَرَم سحرگاه وارد شد و مرا از خواب غفلت آگاه و بیدار نمود. قید سحرگاه به این مناسبت است که قبل از آمدن آن بت، شب ظلمانی و جهل بوده است. آمدن او مانند طلوع خورشید و فجر بود که در نتیجه آن شب ظلمانی عاشق، پایان رسیده و اِشراق نور صبح که وصال روی معشوق است، فرا رسیده است. 985   ز رویش خلوت جان گشت روشن         بدو دیدم که تا خود کیستم من از نور تجلی جمال مرشد کامل، جان و روح من که به ظلمات کبر، پنداشت، عُجب و نخوت تاریک بود، روشن گردید و به واسطۀ آن تاریکی بود که حقیقت خود را نمی دیدم. در مصرع دوم می فرماید بدو دیدم یعنی به وسیلۀ او، عارف و آشنای خودم شدم و خود را شناختم که کیستم 986  چو کردم در رخ خوبش نگاهی       برآمد از میان جانم آهی وقتی صورت زیبای آن مرشد کامل صاحب زمان را دیدم، انواع حُسن، جمال، کمال، و ملاحت در او مشاهده کردم که تا آن وقت مانند آن، هرگز ندیده بودم. در نتیجه از غایت حیرت و بیخودی از جان من آهی برآمد و دل خود را از دست دادم و عاشق و شیدای او گشتم. 987  مرا گفتا که ای شیاد سالوس     به سر شد عمرت اندر نام و ناموس آن بت یعنی مرشد کامل به من خطاب کرد: ای شیاد سالوس یعنی ای مکار فریبنده که مرا مایل خود گردانیده ای بدان که عمر و زندگانی تو در طلب نام و ناموس یعنی شهرت و حب جاه به سر آمده و مغرور خود بینی شده ای و در نتیجه در خسران و زیان هستی. 988   ببین تا علم و کبر و زهد و پنداشت   تو را ای نارسیده از که واداشت؟ آن مرشد کامل با لحن عتاب و خطاب به من گفت: آگاه باش و ببین که آن علم، کبر، زهد، پنداشت و تصوراتی که از هستی خود داشتی تو را که هنوز خام و نارسیده ای از وصول چه کسی بازداشته است؟ یعنی به علم، و زهد و مقام دنیوی فریفته شده ای و اصل حقیقت وکمال مطلوب را که وصال یار است، از دست داده ای. 989   نظر کردن به رویم  نیم  ساعت    همی ارزد هزاران ساله طاعت آن مرشد کامل بیان فرمود: نیم ساعت به روی من نظر کردن ارزش هزار سال طاعت را دارد، چون به مجرد طاعت و عبادت بی ارشاد کامل، قرب حقیقی و وصول حق، میسر نمی شود و هر آئینه دیدار جمال صاحب کمال بهتر از  همه طاعات می باشد. اهل کمال در این معنی اتفاق دارند که  خدمت و ملازمت مرشد کامل زمان، بهترین طاعت است. 990   علی الجمله رخ آن عالم آرای     مرا با من نمود آن دم سراپای علی الجمله یعنی بطور اختصار و مجمل بیان می دارم: روی آن مرشد کامل که عالم را به جمال خود می آراید، در آن دم، سر تا پای مرا با من نمود. به عبارت دیگر تا آن زمان که خود را نشناخته بودم، شناختم. این همه علوم، زهد و طاعت که تا آن زمان داشتم بـرابری با آن یک نظر نمی تواند، کرد. چون با آن علوم، شناخت خود که در حقیقت شناخت حق است، میسر نمی گردد. 991   سیه شد روی جانم از خجالت    ز فوت عمر و ایام بطالت یعنی آن علم و زهد که تا این زمان، کمال تصور شده بود، معلوم گردید که عین نقص است و به کمال نمی رساند، بنابراین از خجات وشرمندگی روی جانم سیاه شد و پشیمان شدم که چرا عمر عزیز خود را به بطالت گذرانیده و فوت نموده ام. 992    چو دید آن ماه کز روی چو خورشید         ببرّیدم من از جــان  خود امّید 993   یکی پیمانه پر کــرد و بــه من داد      که از آب وی، آتش در من افتاد این دو بیت موقوف المعنی است. یعنی آن ماه که عبارت از همان مرشد کامل است، وقتی دید من از دیدار روی چون خورشید او از جان خود امید بریده ام یک پیمانه پر کرد و به من داد که از آب آن پیمانه آتش در من افتاد. یعنــی آن مرشد کامل متوجه شد که من از مشاهده او به نقص خود پی برده ام و آمادگی پذیرش ارشاد دارم یک پیمانه از شراب معرفت و تجلی وجه باقی پر نمود و به من داد. شرابی که از او گرفتم، مانند آب صافی بود که شوینده جمیع او صاف و اخلاق و کثرات بود و مانند آتش سوزانی بود که هستی مرا سوزاند و مرا به نیستی و فنا رهنمون شد. 994   کنون گفت از می بی رنگ و بی بو       نقوش تخته هستی فرو شوی آن کامل بر سبیل ارشاد به من گفت: حال که آمادگی پذیرش ارشاد و هدایت داری از شراب وجه باقی که نه رنگ افعال دارد و نه بوی صفات، نقوش تخته هستی را که کثرات و تعینات است، فروشوی و محو گردان زیرا تا زمانی که کثرات باقی است و لوح وجود از اغیار پاک نشده و وجود مجازی سالک پابرجاست، وصال محبوب میسر نمی شود. 995    چو آشامیدم آن پیمانه را پاک      در افتادم ز مستی بر سر خاک چون از دست آن مرشد کامل پیمانه شراب وحدت ذات را گرفتم و به تمامی خوردم از مستی و بیخودی بر خاک مذلتِ فنا و نیستی افتادم. 996   کنون نه نیستم در خود، نه هستم        نه هشیارم، نه مخمورم، نه مستم اکنون که در مقام صحو و بیداری بعد از محو و فنا هستم، حال من اینگونه است که نه نیستم زیرا قایم به آن حقیقتم و باقی به بقای اویم و نه نسبت به ذات خود هستم، زیرا هستی مجازی من فانی شده است و نه هشیارم، زیرا از خوردن آن می، بیخودی من هنوز باقی است و نه مخمورم، چون خمار از بعد فراق است در حالیکه من در عین وصال هستم و نه مستم، چون مستی حالت بیخودی و فناست در حالیکه من در مقام تمکین هستم. 997  گهی چون چشم او دارم سرخوش       گهی چون زلف او باشم مشوّش گاهی مانند چشم محبوب از نوشیدن آن شراب سرخوش و گاهی مانند زلف او پریشان و مشوش هستم. سرخوشی حالتی بین هشیاری و مستی است، یعنی من نه هشیارم و نه مستم. 998   گهی از خوی خود در گلخنم من          گهی از روی او در گلشنم من گاهی به حس ظهور صفات بشری در گلخن طبیعت ساکن هستم و گاهی به واسطۀ استیلای احکام وحدت از نور تجلی وجه باقی، در گلشن توحید می باشم.