شیخ محمود شبستری:بر جُنَید ابلهی گرفت این دَقْ که چه داری دلیل هستی حق
❈۱❈
بر جُنَید ابلهی گرفت این دَقْ
که چه داری دلیل هستی حق
پیر دم زد ز عالم ارواح
گفت: اغنی الصّباح عن مصباح
❈۲❈
صبح را نیست حاجتی به چراغ
نور خود دارد از چراغ فراغ
همه عالم فروغ نور خور است
چه مجال چراغ مختصر است
❈۳❈
مهر در تافت از در و دیوار
ذرّه را با فروغ شمع چه کار
ذرّه بود آنکه از خطاب الست
به جواب «بلی» میان در بست
❈۴❈
ذرّه از نور مهر تابان است
هم بدو سوی او شتابان است
رشتۀ مهر تا که بر جان بست
یک زمان از طلب فرو ننشست
❈۵❈
در هوا چون فلک از آن اِستاد
که هوا را به زیر پا بنهاد
چوندر این کوی پای سر کرد او
دست با مهر در کمر کرد او
❈۶❈
تا در این حالت پسندیده
شد سراپای او همه دیده
تن او روی و روی او دیدهست
بودنی بوده، دیدنی دیدهست
❈۷❈
او به مطلوب خویشتن برسید
کوری آنکه مینیارد دید
کامنت ها