شاه نعمتالله ولی:با سر زلف بتی باز در افتاد دلم لاجرم چون سر زلفش به سر افتاد دلم
❈۱❈
با سر زلف بتی باز در افتاد دلم
لاجرم چون سر زلفش به سر افتاد دلم
مجمع اهل دلان زلف پریشان ویست
مکنم عیب درین جمع گر افتاد دلم
❈۲❈
چه کنم مجلس عشقست و حریفان سرمست
خاطرم یافت چنین بزم و در افتاد دلم
دوش دلدار کرم کرد دلم را بنواخت
باز امروز در آن رهگذر افتاد دلم
❈۳❈
ناظر اویم و منظور من اندر نظر است
نور چشمست که روشن نظر افتاد دلم
پردهٔ دل که حجاب دل و دلدارم بود
خوش بر افتاد از آن رو که بر افتاد دلم
❈۴❈
سید ما خبری گفت ز حال دل خویش
زان خبر مست شد و بی خبر افتاد دلم
کامنت ها